مفاخرومشاهیرشهرکرد(دهکرد)(21)

««دکتررحیم حسینی دهکردی»

استاد فرزانه ی متخصص جراحی و اوّلین متخصص پزشکی خانواده وفوق تخصص پزشکی سالمندان «شهرکرد و چهارمحال و بختیاری از دانشگاه مینه سوتا ایالات متحده ی آمریکا».

متخصص جراحی ازدانشگاه تهران،متخصص پزشکی خانواده،فوق تخصص پزشکی سالمندان،دانشیارپزشکی خانواده وپزشکی سالمندان ازدانشکده ی پزشکی دانشگاه مینه سوتا،بنیادگزارومجری سمینارهای سالیانه ی بازآموزی فوریت های پزشکی Health Partners Groupمینیاپولیس مینه سوتا ایالات متحده ی آمریکا.

فرزند:«سیّدحسین حسینی دهکردی و سلطنت قاسمی دهکردی».

متوّلد:دوشنبه10/ 10/ 1324ه ش/26/ 1/ 1365ه ق/31/ 12/ 1945م».

تهیه،گردآوری وتنظیم:

 «بابک زمانی پور»،

خرداد ماه 1396ه ش»».

ادامه نوشته

فرهنگ عامّه ی دهکرد(شهرکرد)(12)

«روزگار اهل خانه ایی درکوچه ی یخچال

درمیانه ی کوچه ی یخچال خانه ی قدیمی قرار داشت که جز شب ها،دروازه اش  همیشه باز بود.شب ها هم اگر بسته وکلون می شد لنگه هایش از پایین آن قدر پوسیده وکهنه شده بودند که گربه ها به راحتی از زیرش به داخل حیاط رفت وآمد می کردند.

بوی مستراحی بی در،درکنار دروازه با پرده ی دوخته شده از چندتکّه گونی که از بالای ورودیش به پایین آویزان بود،همواره به مشام می رسید وچاهک سربازش در کوچه ودر زاویه کنار دیوار قرار داشت که همه روزه خاکستر های تنور های داخل اطاق های نشیمن در فضای اطراف آن ریخته می شدکه در میانشان آشغال های بی مصرفی مانند استخوان هاو جمجمه ی گوسفندانی که پوست وگوشت شان خورده شده بود بیش تر از هر چیز دیگر خودنمایی می کردند که گاهی نیزکمی خرده شیشه، لنگه کفش پاره ی چرمی و گیوه پاره ایی مندرس  را هم می توانستی در گوشه وکنارشان ببینی.

اهل خانه را ده خانوار تشکیل می دادندکه هر کدام صاحب یک اطاق با سقف گنبدی و حداکثر یک پستو،با دیوار های خشتی وندرتاً با روکشی کاه گلی وکاملاً دود کشیده بود.حداقل خوبی این دیوارها این بود که می توانستند سوزن ونخ یا چیزهای کوچک دیگر را برای گم نشدن در بند خشت ها بگذارند.بند هایی که برای عنکبوت ها وتنیدن تار شان هم محل بدی نبود.سوراخی هم برای خروج دود تنور کف اطاق در سقف ها تعبیه شده بود.تنور ی که در آن هم نان وهم غذا پخته می شدوهم جواب گوی تامین گرمای کرسی فرازش بود که گذر ازسرمای زمستانی که آبِ نهاده روی کرسی را منجمد می ساخت،میسّر می کرد.

پانزده،بیست پسر بچّه ی قدونیم قدژنده پوش و نیم برهنه با چهره های سیاه سوخته و لاغر اندام معجونی از پوست واستخوان از جمله ی ساکنان این خانه بودندکه روزهابا پاهای برهنه  سرگردان کوچه ها، می شدند. شیطان کوچولوهایی که با دست ها وپاهای کبره بسته وترک خورده ،گاه درون جوی آب لجن گرفته ی کنارگذرها شلتاق می کردندوگاهی مشغول گردو بازی می شدند.بعضی هاشان هم که یکی دو ریال پول خردی در دست داشتند،بازی شیرو خط کردن شان آن هم در گوشه ایی دور از دیدبزرگ ترها،در میان خاکروبه هاهمراه با سروصدا و دعوا وفحش های آن چنانی را در هنگام بردو باخت و جر زنی های کودکانه شان هر روزه به تجربه می نشستند.

پیرمرد چوپانی که از ساکنان این خانه بود سه پسر داشت وتا یادش می آمد، آدمِ خانواده ایی مال وحشم داربود که به کار تیمار گوسفندان اربابش در قبال سالی چند من گندم،یک دست لباس مستعمل،یک جفت گیوه ی معمولی،چند تومانی پول،گاهی هم ظرف ماستی و دوغی مشغول بود.

فقر هم چون اژدهایی دهان گشوده بودکه اگر چیزی بیش تر عاید این خانواده شود آن را در دم به بلعد.

بعداز هر غروب،هنوزپاسی از شب نگذشته،چراغ های لامپای نفت سوزروی طاقچه ها با شعله های کم فروغشان خاموش می شدندتا خوابیدن اهالی خانه را هم چون ساکنان وادی خاموشان تداعی کنند.تا انگار زندگی تمام بشود،سکوت برپا گرددوخاموشی حکم ران بی چون وچرای حیات شان گردد. تنهاصدای سرفه ی سینه ایی دردمند،عرعر الاغی،اوم بوی گاوی،بع بع بز وگوسفندی یا عوعو سگی می توانست سکوت این خانه را تاسحرگاه ودم دمه های آفتاب زدن هرروز،که اهالی خانه با صدای تنها خروس لاری قرار گرفته بر بالای سوربه ایی متشکّل از پهن و خاکروبه و خارو خاشاک میانه ی حیاط از خواب بیدار می شدند.بشکند.

ساکنان این خانه سیاه بختان خوش نشینی بودند که به کار های برزگری،پیله وری،کارگری و ندرتاً با قطع اجاره ی کشاورزی مختصری زندگی می کردند.سرجمع درآمدآنها تنهابرای ذخیره ی آذوقه ایی برای طول  یک سال وخوراک خود وچندگاو،گوسفند والاغ شان  تکافو می کردتازندگی سخت وناگوار شان به عسرت در حالی که هنوزدو سال بیش تر از وقوع کودتای سیاه بیست وهشتم مرداد نگذشته بودجریان داشته باشد.

*****

هر روز صبح از اوایل اردیبهشت ماه تا موسم پایان انگور چینی ها،گله گاوبان محله با زدن چماق خود به در حیاط با صدای بلند فریاد می کشید:

«-مادیگوارا درکن».

تا مادّه گاوها که در انتظار باز شدن در طویله لحظه شماری می کردند با شنیدن صدای آشنایش تکانی به خود بدهندو به محض باز شدن در یک لنگه ایی  به رغم بلند شدن صدای«حروم مرده ها»ی صاحب شان به سرعت خود را از طویله بیرون بیندازند وگاهی هم از فرط عجله بین چهار چوب درگیر کنند.

خروج از خانه ایی که به صورت روزانه به بازگشت  همواره شان دم دمه های غروب ختم می شدتا وقتی گلّه ی گاو ها سیر از چرای روزانه در مرغزار جنوب شهربه طرف طویله هایشان باز گردانیده می شوند بچّه هاتنه زنان به یک دیگر در حالی که دلّه های حلبی مهار شده به کول و به پیشانی شان را یدک می کشیدند،فضولات گاوها را که بی رودبایستی بر روی زمین کوی و برزن رها می ساختند با دست های کوچکشان جمع آوری کرده، به درون دلّه ی خود بریزندو سرمست از غنیمتی که نصیبشان شده به خانه بازگردندتا خواهران و مادر زحمت آشنایشان با توده کردن آنها سِوِردِه بزنندکه بخشی از سوخت زمستانی خانواده را تأمین می نمود.

*****

نزدیک ترین دبستان به این محل ارژنگ نام داشت.مدرسه ایی که ناظم و معلّم بدون چوب وترکه هرگز به خود نمی دید. کافی بود که شاگردی به هر دلیل موجّه یا غیر موّجهی به خصوص در سرمای سخت وبارش های تا یک متر برف که کرخی دست و پاها را به همراه داشت،تنها لحظاتی بعد از ساعت هشت صبح به مدرسه وارد شود،تا قانون نوش جان کردن چهار کف دستی جان سوز، روی هر دست بایستی در موردش به اجرا گذاشته شود تاسرمشق«زارباب ادب دریاب آداب» کاملاو به نحو مقتضی تفسیر گردد.

در این آموزشگاه درجواب معلّم کلاس سوّم وقتی که می پرسید:

-«هَش هَشدا؟»

 اگر لحظه ایی تأخیر می کردی باز بایستی آماده ی چوب خوردن باشی، چرا که این آموزگاران گرامی معتقد شده بودند بنابر فرموده ی شاعر با فراست که«تا نباشد چوب تر فرمان نبردگاو و خر»،بیتی که بر غنای ادبیات کشور فرهنگ پرور حافظ وفردوسی افزوده است و روح وروان سراینده اش  را به همین واسطه همیشه شاد می دانند، چقدر این چوب خوردن ها که گاه موجب می شد تا چوب وترکه بشکند وخون وخونابه از ترک های پوست وگوشت دست های  نحیف واستخوانی کودکان جاری سازد، بس پیام های تربیتی پنهانی نهفته است.

این عزیز آموزگار حق خود می دانست که این چنین بی محابا کودکان را کتک بزند چرا که «چوب استاد بهتر از مهر پدر» بود.حالا بماند بچّه های تخسی که بعد از این چوب خوردن ها دیگر در مدرسه پیدایشان نشد که نشدو هر از گاهی آنان را می شد دید که در جایی و زمانی دیگربعضاً با نثار کردن چند فحش به مدرسه،شادمانه مباهات می کردندچگونه در یک روز تعطیل با تیرکمان دست سازشان، چند قاب شیشه از مدرسه را شکسته و پا به فرار گذاشته اندتا این کارشان تببین عملی،«درس معلّم ار بود زمزمه ی محبّتی باشد،که جمعه هم به مکتب می آورد طفل گریز پای را».

روزی از اواخر آبان ماه،وقتی زنگ آخر مدرسه نواخته شد وبچّه ها طبق معمول درصف های جداگانه ی خود قرار گرفتند تا مبصرها با نگاه خشم ناک همیشگی خود نظام شان را زیر نظر بگیرندمباداکسی با محصّل بغل دست خود حرفی بزند،وول بخورد،بخندد،دزدکی چیزکی یخورد،کج بأیستدوهزار دستور العمل لازم الاجرای نانوشته ی خلع الساعه ی دل بخواه دیگر،حال وهوای دیگری احساس می شدو انگار همه چیز مشکوک می زد.تا آن که سرانجام انتظارها با بیرون آمدن علی بازمستخدم مدرسه با چوب و فلک بی پیردر دست از انباری از یک سووناظم مدرسه از سوی دیگردر حالی که ترکه ایی که در دست راست داشت را مرتّب به پاچه ی شلوارش می کوبید به پایان رسانیده شد. همه می دانستند همه چیز فراهم شده تا فرزندانی خطا کار ازکشور کاوه ی آهنگر وفریدون فرخ نژاد به سزای عمل بدشان رسانیده شوند.

لحظاتی را در میان سکوتی که در حیاط موج می زد، ناظم با هیمنه ی همیشگی اش برلب ایوان ایستاد ، تا عذاب ها به نهایت خود رسانیده شوند.پس از اجرای سرفه ایی خشک بالاخره به زبان آمدو گفت:

«- من همیشه گفته ام بچّه ها مواظب اعمال ورفتارتان باشید،ولی انگار برخی ازشماها آدم بشو نیستید».

بعد کاغذی را از جیب بغلی کتش بیرون آورد و با نگاهی نافذکه خشونت از آن می باریداسم سه نفر را خواند وگفت:

«- بیایید بالا».

سه نفر بچّه ی نحیف ترسیده مثل موش کوچولوهایی که می دانند مرگی محتوم در انتظارشان است با هزار ترس و لرز کتاب و دفترهایشان را به دست بغل دستی هایشان سپردند،از صف هایشان خارج شدند،ازپلّه ها بالا رفتند وبا سرهای سرازیر در گوشه ی ایوان کز کردند.

«-این احمق های بی شعور مهر های نماز را خورده اند که ثواب کنند وبه بهشت بروند».

 بی هیچ حرف دیگری،در میان سوز و بریز به هوا خواسته ی مجرمین،بی اعتنا به تقاضاهای بخشش و بی هیچ پادرمیانی،با یاری دستان پرتوان مستخدم مدرسه ویکی از شاگرد تنبل های همه سال رفوزه ی معروف به خررمبّه،خاطیان را کف ایوان مدرسه خوابانیدند،لنگه ی گیوه پاره هایشان را از پاهایشان در آوردند،یک پا ازهرکدام را ضرب دری در فلک قراردادند،طناب فلک را به دور پاهایشان محکم پیچیدند و در حالی که یک طرف فلک در دست بابای آموزشگاه وطرف دیگرش در دست خررمبّه ی مدرسه بود نوبت آقای ناظم شد تا ترکه اش را پیاپی بالا ببرد و با شدّت هر چه تمام تر بر کف پاها ی دربند فرود بیاورد.

وقتی صدای فریاد،عربده وضجّه ی بچّه ها به آسمان بلند شد،در یک لحظه ناظم کار تربیتی اش را متوّقف کرد.زهی خیال باطل آنهایی که فکر کرده بودند یا آقای  ناظم خسته شده  یا تنبیه آن تیره بختان به پایان رسیده است.این تنفس کوتاه برای آن بودکه علی بازوظیفه شناس وکاربلد مدرسه سریعاً از ایوان پایین بیاید وبی هیچ حرف و سخنی کلیجه ی  نمدی  یکی از بچّه ها را از تنش بیرون بکشدو روی صورت خاطیان بالفطره  پهن کندتاهم صدایشان گوش ها را کم تر اذیّت کند و هم تراشه های ترکه که دایم در اثر شدّت ضربات شکسته می شدند به چشم بچّه ها آسیب نرساند.

بازهم فلک کردن،دوباره با همان شدّت در میان همراهی  صدای گرفته و خفه ی بچّه ها که هرکدام با جمله ایی ناب ندامت و پشیمانی شان را ابراز می کردند و از زیر نمدی به گوش می رسیداز سر گرفته شد.

«- آقا غلط کردم».

«-...خوردم».

«- ای وای بابام ، نزن مُردم».

چوب زدن آن قدر ادامه یافت تا بچّه ها از نفس افتادند.در این هنگام خدمت گزار صدیق دبستان،دست ناظم را گرفت وملتمسانه پشت سرهم چندبارگفت:

«- آقا دیگه غلط کردن،آقا شما ببخشیدشون».

 تا آقای ناظم که نفس نفس می زدو دستش از چوب زدن خسته شده بود رضایت بدهد و ته مانده ی ترکه اش را به گوشه از ایوان بیندازد و با گفتن«کره خرای احمق بی شعور» میدان کارزار تربیتی را  ترک کرده و به دفتر ونزد دیگر همکارانش که سرمست از صهبای پیروزی بر دشمنان کوچک اندامشان شده بودندباز گردد.

تا خررمبّه چوب و فلک را جمع کند و به انباری باز گرداند ومستخدم مدرسه دست یکی یکی بچّه ها را گرفته،به زوراززمین بلندشان کند.

به راستی این بچّه های فلک زده ی فلک شده، حالابا پاهای دردناک،بی حس شده ی در حال  تاول زدن چگونه باید راه بروند؟

با هر رنج ودردی و بالاخره با هزار زحمت آنها روی پای خود ایستادند و شلان شلان و وای بابام گویان وبا گریه های بی اشک،گیوه پاره هایشان ها را زیر بغل گذاردند،کتاب ودفتر چه های مشقشان را که با یک کش به هم متصّل کرده بودند از دوستانی جانی که حالا یدک کش شان شده بودند تحویل گرفتندتا راهی خانه های خود شوند.

 فردا صبح سر وقت بچّه ها همگی، بی هیچ تفاوتی اعم از مفلوک وکتک خورده و از بلاجسته به مدرسه آمدند تا بازهم علم آموزیشان را از سر بگیرند،انگار که هیچ اتفّاقی نیفتاده است.بازهم آموزش و پرورش هم چنان در مسیر خویش جاری و ساری به نظر می رسید.

*****

سال ها به همین منوال می گذشت.پیرمرد چوپان که روز بروز فرتوت تر وضعیف تر می شدودیگر از پس تیمار کردن گوسفندان ارباب بر نمی آمد،به اجبار رسیدگی به گلّه را به پسر دوّمش که بسیاری از اوقات درکارها در کنار پدر به او کمک کرده بود وآموخته ی برخی از اصول این فن شده بود،سپرد.

نوجوانی که اگر چه به حکم ضرورت فرزندی جای پدر را می گرفت، امّا هنوز کم تجربه بود.یچّه چوپانی که نه در بیابان در کنار گلّه شبی را به صبح رسانیده ونه زوزه ی گرگی را شنیده بود.نه شگرد وتردستی های راهزنان را ونه آن جور که باید وشایدمهارت های لازم را می دانست.

از آن جایی که در آن سال زمستان زودتر از راه رسیده وبارش برف های سنگین وبه دنبال آن سرمای سخت و توان فرساطاقت همه را طاق کرده بود،وقتی کسی از خانه بیرون می آمد فقط برف می دید و مه وسرما وبندرت کسی را که شتابان در تلاش بود تا خودرا به سرپناهش برساند .

چوپان کوچک به اجبار شب ها را در آغل گوسفندان می خوابید وروزها یک سره به آنها آب، سبزه ودانه می داد،زیر پاهایشان را تمیز می کرد وفضولاتشان را در میانه ی حیاط توده می نمود. سرما و کارمداوم به شدّت رنجورش ساخته بودند.کم کم تک سرفه هایش به سینه درد مزمن و آرام آرام تب وبه دنبال آن ضعف ولاغری و بیماری بدل شدند تا جایی که ارباب هم متوجّه شد که این چوپان تازه کار حالش بدتر از آن است که انتظار داشته ومشکل او از یک سرماخوردگی ساده ی کهنه بالاتر است.وقتی نوجوان بیچاره به کلّی کارآیی اش را از دست داد،به همراه پدرش او را به درمانگاه بردندوبنا به نظرپزشک آنجا برای یستری شدنش درتنها بیمارستان قدیمی شهراقدام کردندکه درحکم«نوش داروی پس از مرگ سهراب» بود.

دو،سه روز بعدوقتی حوالی غروب پیرمرد نمد چوپانی کهنه اش را بردوش گرفته بود ودر آن سرمای سخت لنگان لنگان با گیوه های پاره ی خیس از میان برف ها سربالایی کوچه را به طرف خانه طی می کردودست بر پشت دست زنان ناله های دردناکی را از گلوی گرفته اش بیرون می داد که به زحمت  می شد تشخیص شان داد که می گوید:

«- ای بابا رودُم،ای بابا رودُم».

همه ی آشنایان . همسایگان می دانستند که باید خودشان را برای تدفین چوپان نوجوان در سرمای بی پیر زمستان آماده کنند.چون بازهم سل امان یکی دیگر از محرومان را بریده و خانواده ایی دیگر نان آورش را از دست داده بود.

*****

یکی ازظهرهای روز پنج شنبه از آنجایی که نویدیخش تعطیلات بعداز ظهر وفردای جمعه بود شورو شوق بچّه ها برای خروج از مدرسه و اعلام  شعار همیشگی «فتیله ، فردا تعطیله» کامل نشده بود که ناظم مدرسه چوب به دست در ایوان مدرسه ودر برابر صفوف به هم فشرده ی بچّه ها حاضر شدو با صدایی رسا اعلام کرد:

«- گوش کن آقا،صدا نکن آقا، ببین چی می گم،روز شنبه چون قراره شیر خشک به همتون  بدیم ،هرکدومتون یک لیوان یا پیاله ی کوچیک با خودتون بیارید که شیر گرم بگیرید وبخورید».

بعدهم به سرعت فرمان حرکت صف هارا صادر کرد،درحالی که بچّه های بی خبر از کمک های بشر دوستانه ی اصل چهار ترومن ریاست جمهوری ایالات متحده ی آمریکا،هاج و واج  واز ترس تنبیه شدن و بازخواست،در دلشان یا حداکثرپچ پچ کنان از هم دیگرمی پرسیدند:

«- شیرخشک؟مگه شیر هم خشک می شه؟».

ابهامی که درآن هنگام باعث شدتا حتّی یکی از بچّه نخاله های مدرسه که هیکلی بزرگ ترودرک وفهم کم تری نسبت به سایرین داشت هم به حرف بیایدو بپرسد:

«- آقا اجازه،آقا میشه،ما یه کماجدون بیاریم».

«-مگه تومدرسه می خوای تاس کباب بپزی،خفه شو مزخرف نگو کره خر احمق».

«-باشه آقا».

سوال و جوابی که مشکلی از بچّه ها حل نکرد و باعث شدتا همه مجبور شوند اگرچه که دل توی دلشان بند نبود، تا روز شنبه صبرکنند.

از روز شنبه برای مدّتی توزیع  شیر خشک در مدرسه برقرار شد و سرانجام همگی به افتخار نوش جان کردن شیر خشک نایل شدندوفهمیدند که تفاوت شیر تر با شیرخشک چگونه است.

تا آن که باز انگار که مقدّر شده باشدکه وقت تعطیلی مدرسه در ظهرهای  پنج شنبه اوقات آشنا شدن بچّه ها با چیزهای عجیب و غریب جدید باشد،چهار هفته ی بعد باز به همان سبک و سیاق آقای ناظم به همگان گوش زد کردکه:

«- با آن که امروز بعد از ظهرمدرسه تعطیله،همگی سر ساعت دو اینجا باشید چون  می خوایم به شما هدیه بدیم».

تا بازهم شاخ تعجّب بچّه ها بیرون بزندواز خود و دیگران بپرسند:

«-هدیه؟هدیه دیگه چیه؟».

و براساس نتایج حاصل از اطلاعات دریافتی از شاگردان سایر مدارس در روزهای گذشته مشخص بشودکه هدیه همان چیزهایی است که در مدارس دیگر بین بچّه ها به رایگان توزیع شده اند.

موضوعی که باعث شدتا همگی  با کلّی هیجان و شور نه ازسر «زمزمه ی محبّت»که به دلیل اطفای آتش کنجکاوی شان  بعد از ظهر تعطیل شان را به مدرسه پا بگذارندو در کلاس های خود زیر نگاه پر صلابت مبصرها در جای خود ساکت وآرام منتظر دریافت هدیه شان بشوند.

هدایایی که  ساعتی بعد در دستان شاگردان قرارداشت،شامل یک عدد مداد شمعی بودکه به هرکس یک رنگ از آن داده شده بود.به یکی زرد، به یکی آبی،به یکی سیاه که کسی نمی دانست با آن  چه  باید بکند.بدترازهمه دو دلی آن شاگردی بودکه مداد شمعی سفید رنگ نصیبش شده بود.دریافت این هدیه ی خاص و نمونه هایی از همین قماش،مانندمداد تراش آن هم در وقتی که تراشیدن مداد بچّه ها برای افزایش طول عمرآن توسط بزرگ ترهایشان با چاقو انجام می شد،یادآورقصّه ی دست به دست شدن گلوله ی برف توسط سربازان ارتش در دوره ی پهلوی اوّل بود.قصّه  ایی که در عین خیالی بودن انگار جز الزامات تاریخ این دیار شده تادرهرزمان مصادیقی نو می یابد.

*****

دسته گردانی در روزهای تاسوعا وعاشورای محرم های آن سال ها یه سبک و سیاق خاص خودمعمول بود وبیان ارادت مردم ایران از جمله مردم شهرکرد ، نسبت به امام سوّم شیعیان  به این طریق دارای اهمیّتی فوق العاده .

کم تر دیده وشنیده می شد که به خصوص در روزهای عاشورا کسی در خانه بماند ودر عزاداری شهدای کربلا شرکت نکندوهمگان را با شور وهیجانی خاص و دلی شکسته درتماشای آنها شرکت نکند.

.از آنجایی که شور وهیجان مردم برای تماشای آیین های عزاداری فوق العاده بود،در اطراف میدان امروزین فردوسی که در گذشته چهارراهی خاکی بیش نبود و بعدها فلکه ی یادبود نام گرفت،چون فضای بزرگ تری نسبت به بقیّه ی جاهای شهرداشت صحنه های تعزیه و شبیه خوانی مختلفی به نوبت اجرا می شدند:

 «شهادت سرور شهیدان ابا عبدالله الحسین (ع)،واقعه ی به زنجیر کشیده شدن حضرت امام زین العابدین (ع) سواربرشتر،حضور درویش کابلی که با پر کردن کشکول خود آب برای کودکان تشنه لب فاجعه ی کربلا می برد، توّسل جستن سلطان قیص و وزیرش به حضرت امام حسین (ع) برای راندن شیر درنده که قصد جانشان را کرده بود وحضور یافتن ایشان  و تسلیم ورام شدن شیر در پای ذوالجناح و بوسه زدن به سُم اسب ونجات سلطان و وزیرش از چنگال آن شیر درنده».

در حاشیه ی بالا دست این چهارراه ودرست در زیر دست مسجد نو ،براساس اصل مهم  النظافة من الایمان،حمّام نوساخته شده بود.در آن زمان سوخت حمّام ها از سوزاندن بوته ها وریشه های گیاهان  بیابانی از جمله گون وریشه مِجو تأمین می شد که خاکسترزیادی از آن ها برجای می ماند که تون تاب را مجبور می کرد دایما خاکستر های داغ، ولرم و سرد را از تون خارج نموده ومجدداً هیمه ی  جدید جای گزین شان بکند.

آن سال از آن جایی که وفور جمعیّت بیش تر از گذشته به نظر می آمدوچهارراه ظرفیتّی که بتواند خیل تماشاگران را در خود جای دهد،نداشت ،به همین خاطرتعدادی از مردان جوان وپسران نوجوانان برای این که بهتر تماشاگرمراسم باشند بر روی پشت بام تون حمام رفتند که از پشت بام های مجاور ش کمی کوتاه تر بودو موقعیّت مناسبی برای تماشای وقایع درجریان را فراهم می ساخت. با زیاد شدن تدریجی جمعیّت وافزایش فشار وسنگینی به مرور تیر های چوبی سست سقف تون حمّام استقامت خودشان را از دست دادند  و ناگهان دچار شکستگی و فرو ریختن شدند.مردم بیچاره به  ناچار به رغم پریدن ازروی  تلّ خاکستر های بعضا نیمه مشتعل ،برخی تا زانو در این توده ی  نرم امّا داغ  فرو رفتند وهر کدام به درجاتی دچار سوختگی شدند.

ازدحام جمعیّت باعث شد کار ها یه یک چشم به هم زدن دچار درهم ریختگی مفرط بشوند ونتوان آن گونه که لازم است به یاری آسیب دیدگان شتافت.در این بین از همه دردناک تروضعیّت نوجوانی بود که چکمه های لاستیکی اش در اثر حرارت به پوست پاهایش چسبیده بودندونمی شد آنها را از پاهایش خارج کرد.سوزش پاهای تا زانو سوخته ی طفل معصوم به حدّی زیاد بود که ضجّه های از ته دلش همه را منقلب کرده بود و تنها کاری که می شدبرایش انجام داد‌،آن بودکه اورا ترک دوچرخه ی یکی از اهالی  بنشانند و برای درمان به بیمارستان شفا که دو خیابان آن طرف تر بود انتقال بدهند.

*****

رونق  فروش نفت خام و صادرات آن موجب شده بودند تا کم کم بفهمی نفهمی اوضاع  اقتصادی توده ی مردم هم کمی تکان بخورد و افرادی هم که برای کار به کویت رفته بودند،حداقل برای مدّتی با دستی پر واردشهر بشوند و به تدریج سرمایه هایشان قیافه ی ساختمان ها رااز خشتی به آجری ودر  ها رااز چوبی به آهنی تبدیل کند.زمین های اطراف شهر کم کم ازحالت کشاورزی خارج یشوند و با احداث محلات جدید،شهر،یواش یواش وسعت بیش تری پیداکند.موضوعی که نیازمندوجودکارگران ساختمانی بود که خودباعث سرعت گرفتن مهاجرت روستاییان از گوشه وکنار می گردیدوبه نوبه ی خودجمعیّت شهرراهم بالاتر می برد.

خانه های خشت وگلی که دیگر با اسلوب زندگی جدید هماهنگی نداشتند به تدریح  تخریب و به جای آنها با مصالح جدید عمارت های نوکه چندان هم با اقلیم محل هماهنگ نبودند،بنیاد گذارده می شدند.

در آن سال ها برای تخریب یک ساختمان خشت وگلی،رسم رایج آن بودکه پای دیوار مورد نظر را گودبرداری وخالی کنند وبعد به تدریج با ایجاد تکان های پی در پی و به مرور دیوار رااز حالت اوّلیه خارج ساخته ودر نهایت آن را سرنگون کنند.

جبرومقتضیات زمانه نیزبرآن قرار گرفته بودتاخانه ی قدیمی همسایه ایی از اهالی کوچه ی یخچال،نوسازی گردد و به همین خاطروقتی یکی از دیوارهای بلند وپت وپهن قدیمی اش لق گردید تا با تکان تکان دادن های پی در پی به سقوط کشانیده شود، برپاشدن صدای جیغ و غوغای زنان اهل خانه که فضای کوچه را پر کرد،در میان کندن موهای سرو چنگ کشیدن به صورت ها،همسایگان را متوّجه ساخت که باید بیل و کلنگ به دست به امداد حادثه ایی که محتمل می نمود بشتابند.

از هر گوشه وکنار مردو زن وبچّه ایی می دوید تا خودش را زودتر به مهلکه برساند،برخی برای یاری و تعدادی نیز برای مطلّع شدن از چند وچون واقعه،تاجایی که دراندک زمانی دیگر جای سوزن انداختن نبود.هر کس داد وفریادی می زد،تا به  خیال خودش دیگران را بهترراهنمایی یکند:

«- اون جارا بکن».

«- خاکا اینجا را رد کن».

«-مواظب باش».

«-احتیاط کن».

 «-خدایا ،پروردگارا خودت رحم کن».

 اضطرابی که هم چنان با جیغ وفریاد زنان ودختران اهل خانواده درهم می آمیخت تا کم کم معلوم سازددر زیر این خروارها خشت و گل آوارشده باید اثری از نوجوانی که معلومش نبود یافته شود.

بیل ها دست به دست شدند و کلنگ ها دایم به کاویدن خاک توده شده به هم،پرداختند تا ساعتی بعد در میان اندوه سترگ همگان،به تدریج بدن خرد شده ی نوجوان مفقود شده ،نمودار گردید. وقتی پیکراو را به صورت کامل اززیر آوار بیرون کشیدند،دیگر رمقی برایش باقی نمانده بودومرغ جانش آسمان ها را در می نوردید تا داغی همیشگی را برای دل خانواده اش برجای گذارد.

*****

مثل دیگر روزهای تیغ،مراسم دسته گردانی چهل وهشتم که معرّف وفات پیامبر اسلام(ص)،شهادت حضرت امام حسن(ع) و حضرت امام رضا (ع) بوددر روز بیست وهشتم ماه صفر هر سال با شوروحال خاص خود در همان چهارراه خاکی معهودبرگزار می شدندتا مردم در دسته جات عزاداری سینه زنی و زنجیر زنی  شرکت کرده و به سوگواری بپردازند.مراسمی حزن انگیز که اکثر قریب به اتفاق مردم ساکن در شهرو برخی از اهل  روستاهای اطراف نیز برای شرکت درآن و تماشایش همواره پاکار بودند.

با همّت نمازگزاران و سایر مومنین محل،از مدّتی پیش  پشت بام مسجد نو راکاه گل می کشیدندتا سقف های گنبدیش بتوانند بارش های پیش رورا تاب بیاورند.

چندین نفردر این کار خیرمشغول کارشده بودند، که یکی از آنها پیرمردساکن خانه ی ده خانواری با داشتن چهار بچّه ی قد ونیم قد بودکه در بالای پشت بام گرفتن سطل کاه گل  که به وسیله ی طناب وقرقره به بالاکشیده می شدرا بر عهده داشت.

پیرمرد از صبح زود تا نزدیک های ظهر،با صرف مختصر توانی که داشت،هم چنان سطل های کاه گل را از قلّاب قرقره می گرفت وبه دست کارگر دیگری می رسانید که وظیفه  ی خالی کردن کاه گل هارا درجلوی دست استاد بنا که مشغول مِسا کردن و شیب بندی سطح پشت بام بود،را بر عهده داشت.

هرچندکه کاردیگراز پیرمرد زور شده بود،امّا اعتقادبه این حکمت هاکه«کار جوهره ی مرد است»و«کار را چه کسی کرد،آن که تمامش کرد»موجب می شدتا وی در این روز تیغ هم دست از تلاش برنداشته وهم چنان به کار ادامه بدهد.

هنوز دقایقی به اذان ظهر مانده،پیرمرد هم چنان که دسته ی سطل کاه گل را به دست گرفته و به طرف خود می کشید،آخرین رمق های باقی مانده اش را هم به انتها رسانیدودیگر تاب نیاورد،جلوی چشمانش سیاهی رفت و به همراه سطل پر از کاه گل از بالای پشت بام  به طرف کف زمین گذر سقوط کرد. سقوطی که با صدای خرد شدن استخوان های نحیف پیرمرد و سطل کاه گل و نوای مداح دسته ی گذرنده از برابر مسجد درهم آمیخته شدند:

«- ... دو چشم بی رمق وا کن پدر جان

 غم مـــــا را تماشا کن پدر جان...».(1)

نگارش: «سعید فرزانه دهکردی»،شهرکرد،دی ماه 1395ه ش.(1)

ویرایش: «بابک زمانی پور».

پی نوشت:

(1)سعیدفرزانه دهکردی،فرزندسیّدجمال،متوّلدپنج شنبه2/ 10/ 1327ه ش/21/ 2/ 1368ه ق/23/ 12/ 1948م،کارشناس بهداشت عمومی،کارشناس مسوول آموزش بهداشت مرکز بهداشت استان،بازنشسته ی دانشگاه علوم پزشکی چهار محال و بختیاری.

ادامه نوشته

وضعیّت پزشکی در شهرکرددر سال 1326ه ش/1367ه ق/1948م

«

مجله ی آیین اسلام،بیست و سوّم بهمن ماه 1326ه ش،ش 194،صفحه 10.

گردآوری وتنظیم:

 «بابک زمانی پور»،

مهرماه 1395ه ش»».

ادامه نوشته

زندگی نامه ی فرهنگی وشاعرمعاصراحمدسجادی

زندگی نامه ی فرهنگی وشاعرمعاصر

       «احمدسجادی» 

      

فرزند:محمّدعلی(فرزندمحمّدحسین،فرزندرضا،فرزنداسماعیل،فرزندمهرعلی،فرزندسالارخان،

فرزنددرعلی،فرزندابراهیم،فرزنداسحاق) وفاطمه.

متوّلد:یک شنبه9/ 12/ 1321ه ش/22/ 2/ 1362ه ق/28/ 2/ 1943م.

محل توّلد:محله ی سینه پایین(واقع درجبهه ی شمالی خیابان عبدالرزاق کنونی درنزدیکی چهارراه جهان پهلوان غلام رضا تختی)اصفهان.

درروزیک شنبه9/ 12/ 1321ه ش/22/ 2/ 1362ه ق/28/ 2/ 1943م درحالی که هنوز«جنگ جهانی دوّم»با شدّت تمام ادامه داشت تمامی شهرهای بزرگ«ایران»وازجمله«اصفهان»دراشغال نیروهای«متّفقین»قرارداشتند،درمحله ی«سینه پایین»درنزدیکی«مسجدحکیم»وخانه ی عالم جلیل القدر«آیت الله سیّدابوالقاسم نجفی حسینی دهکردی»،درمنزل قدیمی وتاریخی استیجاری «محمّدعلی»اوّلین فرزندخانواده به دنیا آمدکه«احمد»نام گرفت.

«محمّدعلی»درآن روزگار به شغل درودگری اشتغال داشت وبنابرعلقه های خانوادگی وبه واسطه ی قحط و قلای ناشی از«جنگ جهانی دوّم»و«اشغال نظامی کشور»،ازسال 1323ه ش/1363ه ق/1944م به پیشنهاد پدرخود«محمّدحسین»مجبورشدتابه همراه پدرخود«آقامحمّدحسین»که به«امانت فروشی»اشتغال داشت،«اصفهان»راترک وبه«شهرکرد(دهکرد)»سرزمین آبا واجدادی خویش بازگشته،درخانه ایی کوچک درمجاورت«بقعه ی امامزادگان حلیمه وحکیمه خاتون»اقامت گزیده وبه منظورتامین معیشت اهل وعیال خویش اوّلین مغازه ی«خرازی فروشی»را در«شهرکرد(دهکرد)»تاسیس نماید.

دراین هنگام«احمد»که بسیار بازیگوش به شمار می رفت،اهل محل را از دست شیطنت های خود دمی آزاد ورها نمی گذاشت  وموجب می شدتا هنگام ورودش به سن هفت سالگی که براساس تصمیم والدین خویش تحصیلات ابتدایی رادر«دبستان جامی»واقع درمیانه ی«خیابان سعدی(دبیرستان پریدخت رئیسی دهکردی)»آغازنمود،دایماهمسایگان ازدست وی شکوه ها داشته باشند.

ورود وی به دبستان به مرورایّام علاقه مندی فراونی را به حفظ و قرائت«قرآن کریم»که پرداختن به آن شیوه ی آبا و اجدادیش شمرده می شد،در ایشان ایجاد کرد به گونه ایی که هم زمان با اتمام دوران تحصیلی ابتدایی خویش درسال1336ه ش/1376ه ق/1957م در قرائت آیات «کتاب حق» دارای مهارت کامل گردیده بود.

با گشایش اقتصادی فراهم آمده،خانواده ی«احمد»نیزهم زمان با پذیرش وی در«دانش سرای کشاورزی اصفهان»ازروز پنج شنبه  اوّل مهرماه سال1338ه ش/21/ 3/ 1379ه ق/24/ 9/ 1959م به خانه ایی واقع در«کوچه ی یخچال(..)»منشعب از«خیابان سعدی غربی شهرکرد(دهکرد)»نقل مکان کردند.

«احمد»پس ازپایان تحصیلات خودازروزسه شنبه31/ 6/ 1340ه ش/1/ 4/ 1381ه ق/12/ 9/ 1961م در کسوت آموزگار«دبستان دولتی شیخ بهایی»روستای«دستگردامامزاده»بخش«کیار»،ناحیه ی«چهارمحال»فعّالیّت های آموزشی خویش را با شوقی زاید الوصف آغاز نمود.در این هنگام علاقه مندی وی به آموزش نونهالان تا آنجا بودکه حتّی دردسترس نبودن وسایل نقلیّه موتوری در سطح محل موجب نمی شد تا وی از تردد مرتّب خود بین مدرسه و خانه ی پدری چشم بپوشد وبه همین واسطه بسیاری از اوقات با استفاده ازدوچرخه مسافت سی کیلومتری را حتّی در سرمای زمستان طی طریق می نمود.شرایطی سخت امّا آموزنده که باعث شدتا خاطرات شیرین و آموزنده ی آن همیشه در ذهن وی زنده وفعّال باقی بمانند.

خانواده ی پدری ایشان درسال1341ه ش/1382ه ق/1962م به منزلی درکوچه ی«کشاورزی»اسباب کشی نمودندامّاکوچکی این خانه نیز باعث شد تا با فراهم شدن زمینه ی ازدواج«احمد»خانه ایی بزرگ تر برای اقامت اهل خانواده درسال1344ه ش/1385ه ق/1965م واقع در«خیابان ناصرخسروقبادیانی»درمقابل«بوستان(پارک جنگلی)تهلیجان»درنظر گرفته شده وبه این ترتیب  فرارسیدن روزچهارشنبه26/ 7/ 1346ه ش/17/ 7/ 1387ه ق/18/ 10/ 1967م نوید بخش ازدواج«احمد»با«مهین»فرزند«حاج حیدرعلی سجادّی»دخترعموی خود گردد.ازدواجی که علاوه برثمره ی آن که چهاردخترویک پسربه نام های«مژگان،محسن،مریم،معصومه وزینب»بوده است،باعث گردیدتاایشان درمجالس«دعای توّسل»وجلسات مستمر«قرائت قرآن کریم»که باهمّت«حجت الاسلام والمسلمین محمّدعلی صفرنورالله(حاج آقا نوراللهی)»،«ریاست حوزه ی علمیّه ی امامیه ی شهرکرد(دهکرد)»ومشارکت فعّال«حاج حیدرعلی سجادّی»،«شهیدرحمان استکی»،«حاج مرتضی مشرّف دهکردی»،«حاج علی صمیمی دهکردی»درچهارشنبه شب های هرهفته ازاین سال تا «پیروزی انقلاب اسلامی»تشکیل می گردیدند،نیزمشارکت فعّال یابد.موضوعی که هم چنین موجب شدتا شرکت ایشان در تشکیل وبرپایی همواره ی هیئات«دعای توّسل»جهت برپایی ادعیه در روزهای سه شنبه،«یا مهدی»به منظور قرائت دعای ندبه در روزهای جمعه و«یاحسین»جهت گرامی داشت«زیارت عاشورا»به صورت مرسوم ونهادینه درآید.

تاهل ایشان باعث گردیدتاازروزپنج شنبه 27/ 11/ 1345ه ش/6/ 11/ 1386ه ق/16/ 2/ 1967م به«دبستان مهرگان شهرک(شهرکیان کنونی)»منتقل وتاروزدوشنبه27/ 6/ 1346ه ش/13/ 6/ 1387ه ق/18/ 9/ 1967م که به«دبستان ارژنگ شهرکرد»واقع در«کوچه ی یخچال(شصت وسوّم)»منشعب ازخیابان«سعدی غربی»منتقل گردیدندبه خدمات آموزشی خویش استمراربخشد.

افزایش تدریجی فرزندان خانواده ازقرارهفت دختر ویک پسردیگرموجب شدندتادرکناراهتمام مستمرمادرخانواده به قالی بافی، «آقامحمّدعلی»ازاوایل سال1349ه ش/1390ه ق/1970م به منظورکسب درآمد بیش تربه سوی«مناطق نفت خیزجنوب کشور»عزیمت نمایدکه البته درآمدهای چندانی رابرای ایشان دربرنداشت وبه همین واسطه،«احمد»به رغم تنگ ناهای موجودکه خودبا آنها مواجه بودبه یاری رسانی به اقتصاد خانواده پدری خویش نیزاهتمام ورزید.

با پایان یافتن دوران خدمت«احمد»در«دبستان ارژنگ»ازروزشنبه22/ 7/ 1351ه ش/6/ 9/ 1392ه ق/14/ 10/ 1972م تا روزسه شنبه7/ 5/1354ه ش/20/ 7/ 1395ه ق/29/ 7/ 1975م،وی به«دبستان نحوی»واقع درتقاطع خیابان های«فردوسی»و«سعدی»منتقل گردید.باتاسیس«مدرسه ی راهنمایی تحصیلی پسرانه ی  دکترعبدالله هادیان دهکردی»درجبهه ی غربی«بلوارمحبوبیان(آیت الله سّید محمودطالقانی فعلی)»،ایشان به عنوان معاون این آموزشگاه معرّفی وپس اندازهای این ایّام که ازاشتغال به رانندگی اتوبوس های بین شهری  پس از دریافت گواهی نامه ی پایه ی یک رانندگی اش از روزچهارشنبه8/ 6/ 1351ه ش/20/ 7/ 1392ه ق/30/ 8/ 1972م ونیززحمات همسرپرتلاشش«مهین»درزمینه ی بافت قالی ،خیاطی وبافتنی های مختلف،که سعه ی صدر فراوانش همواره زیان زدخاص وعام بوده است فراهم گردیده بود،موجب شدندتا  وی بتواند جهت خانواده ی خویش درسال 1357ه ش/1399ه ق/1978م خانه ایی واقع درخیابان«شهیدمحمّدعلی رجایی»منشعب ازبلوار«تیمسارمحمّدامین آزاد(بلواردکترعلی شریعتی مرکزی فعلی)»خریداری نماید.

درطی وقایع منتهی به«پیروزی انقلاب اسلامی»ایشان درتظاهرات های مختلف شرکت فعّال داشتندوازجمله ی اعضا ی«گشت های شبانه ی معروف به«پاسداران شب»زیر مجموعه ی تشکّل«انتظامات جمهوری اسلامی»که زیرنظر«حوزه ی علمیّه ی امامیه ی شهرکرد(دهکرد)»به منظورحراست از امنیّت عمومی مردم انجام می شدندونیزبه مدّت چهارسال عضوفعّال«انجمن اسلامی معلّمان»درسطح«مرکز استان»محسوب می گردیدند.

ایشان ازروزچهارشنبه18/ 4/ 1359ه ش/25/ 8/ 1400ه ق/9/ 7/ 1980م به عنوان«معاون دبیرستان سیّدجمال الدین اسدآبادی(محمّدرضا شاه سابق)»خدمات آموزشی خویش را استمرا بخشیدند تا آن که درروزچهارشنبه5/ 12/ 1360ه ش/29/ 4/ 1402ه ق/24/ 2/ 1982م به مدیریّت این دبیرستان برگزیده شدند.

وی بنابه درخواست پدرهمسرشان«حاج حیدرعلی سجادی»دارای مغازه ی خرازی فروشی درمیانه ی خیابان« ملّت(پهلوی)»ودرروبه روی«کوچه مسجدخان(جامع)»بودوازجمله ی«معتمدین بازار»،«عضو هیات امنای بقه ی امامزادگان حلیمه وحکیمه خاتون(س)»،«نماینده ی توزیع مجله ی مکتب اسلام»درسطح«شهرکرد(دهکرد)»،ازبرپاکنندگان وحامیان جلسات«قرائت قرآن کریم»وسخنرانی های مذهبی وسرکاروان حج(حمله دار)به شمار می رفت،در طی ایّام حج درسال های 1361و1360ه ش/1402و1403ه ق/1982و1983م،بدون اتکّا به مزایای شغلی و اعتبار خانوادگی خویش وبااستفاده ازامکان مرخصی بدون حقوق،به عنوان خدمه ی کاروان،در سال های 1362و1363ه ش/1403و1404ه ق/1983و1984م به عنوان ناظرکاروان ودرسال های1368– 1365ه ش/1410-1407ه ق/1989-1986م به عنوان مدیرکاروان حج تمتع زایرن اعزامی از«شهرکرد(دهکرد)»نیزفعّالیّت داشتند.

دراین بین اهتمام ایشان به پیگیری موضوع حمایت ازکیان«ایران اسلامی»هم زمان با آغازروزگار پرفراز و نشیب«دفاع مقدّس»موجب گردیدتا درکسوت یک بسیجی فرهنگی به مدّت دوماه تا هنگام مجروح شدن در اثر موج انفجاربه جبهه های نبرد با دشمن متجاوزبه منطقه ی عملیاتی «والفجر هشت»عزیمت نمایدو به این ترتیب درکنار بسیاری دیگراز نیروهای سرفراز فرهنگی و دانش آموز رزمنده ی آن روزگار که اکنون در زمره ی شهیدان عزیزجاویدنام اعزامی از سوی«تیپ مستقل قمر بنی هاشم(س)»محسوب می گردند،به ادای دین مفروض خویش بپردازد.

«حاج احمد»ازروزچهارشنبه14/ 6/ 1363ه ش/9/ 12/ 1404ه ق/5/ 9/ 1984م به عنوان«آموزگارشاغل درستادتجهیزات آموزشی»منصوب وپس از مدّتی درروزشنبه5/ 8/ 1363ه ش/1/ 2/ 1405ه ق/27/ 10/ 1984م مدیریّت«مدرسه ی راهنمایی تحصیلی شبانه روزی روستایی منصورکوهی شهرکرد(مرکزتربیت معلّم بحرالعلوم کنونی)»واقع در تقاطع«بلوارهای آیت الله سیّد محمود طالقانی وسیّدابوالقاسم کاشانی»را عهده دار گردید.

ازروزسه شنبه اوّل مهرماه 1365ه ش/18/ 1/ 1407ه ق/23/ 9/ 1986م تاروزپنج شنبه27/ 7/ 1368ه ش/18/ 3/ 1410ه ق/19/ 10/ 1989م«حاج احمد»به عنوان«مسوول ستاد هماهنگی تجهیزات آموزشی چهارمحال وبختیاری»معرّفی وپس از آن تا روزپنج شنبه31/ 6/ 1373ه ش/16/ 4/ 1415ه ق/22/ 9/ 1994م که به افتخاربازنشستگی نایل گردیدندبه عنوان«مرّبی طرح کادواحدمرکزی کاد برادران»در«شهرکرد(دهکرد)»اشتغال یافتند.

علقه های مذهبی این فرهنگی صدیق که در خانواده شان نیزدارای ریشه های بلند مدّت بودندموجب گردیدندتا ایشان پس از بازنشستگی نیزهمواره راه ورسم روزگارجوانی خوددربرپایی هیئات مذهبی را پیگیری نمایندوبه همین واسطه پس از روزگار بازنشستگی نیزبا تعدادی از همکاران فرهنگی بازنسته ی خویش به برپایی جلسات قرائت«قرآن کریم»درروزهای دوشنبه ی هرهفته اهتمام ورزند که به مرورایّام دامنه ی گیرایی آن باعث شدتا علاقه مندان دیگری ازاقشار مختلف«شهرکرد(دهکرد)»نیز به عضویّت آن مفتخرگردند.

اعضا «جلسه ی قرائت قرآن کریم شهرکرد(دهکرد)»

از سمت راست:

نشسته درجلو:

صف اوّل:1- حاج احمدسجادی،2-....فاضل،3-...دهقان،4-....کاظمی پور.

صف دوّم:1- نادرقلی بنیادی،2..... ،3-....،4-محمودمهدیان،5-هوشنگ قنبری،6-احمدمردانیان،7-... ،8-تاجی.

صف سوّم:1-داریوش کریم زاده،2-.....،3-.فریدون علی یاری،4-علی فراشاهی،5-نصرت الله بنی اسدی،6-..... .

صف چهارم:1-حسین سقایی،2-محمّداحمدی،3-علی قائدی،4-خدابخش مختاری،5-... .

ایستاده در آخر:

1-...باقری کاکلکی،2-...مومنی،3-....،4-....،5-....،6-حسین قلی صمیمی،7-مرتضی مشرّف،8-.... .

«حاج احمدسجادی»ازآنجایی که به تاسی ازپیشینیان خویش به هنرهای موسیقی وخوشنویسی علاقه مند ودرآنها دستی داشت،تلاش نمودتا ازفرصت های پیش روی خویش درهنگام فراغت ازاداری و اجرایی و آموزشی بهره جسته و به جمع آوری چکیده ی افکار خود درقالب نظم بپردازد که حاصل آن دفترشعریست دربرگیرنده ی غزل و قصیده و مثنوی هایی با مضامین حکمی،مراثی ومدایح«اهل بیت عصمت وطهارت(س)»ونیزبحرطویلی بادرون مایه ی طنزومثنوی با گویش «دهکردی(شهرکردی)»که همگی معرّفی دل بستگی ها و سلایق فرهنگی ادبی و اعتقادی وی می باشند.(1)دفتر شعر ارزش مندی که بیت بیت آن به رغم ابتلا ایشان به عارضه ی سکته ی مغزی و فلج نیمی از بدن از روزپنج شنبه 19/ 5/ 1391ه ش/21/ 9/ 1433ه ق/9/ 8/ 2012م همواره شاهدوهم نشین روزو شب های سخت و جان کاه سال ها تحمل درد رورنجی بوده است که با صبوری های همسر ومراقبه های فرزندان و استعانت از توجهات ذات حق تحمل پذیرگشته است.

نمونه ایی از ابیات حاصل ذوق ادبی ایشان:

«نقش سنگ

گذشته عمرتو«ســـاجد»به خـــــــــــدمت فرهنگ

که نام و شعرتورا حک نــــــــــموده بر اورنـــــــــگ

تمام زندگیت را خزان گـــــــــــــــرفت و لیـــــــــــک

بقای اسم تو مـــــــــــــــــاند به دفــــــــــــتر ارژنگ

زبان شعرتو مــــــــــــــــارابه وجـــــــــــــــــــدآورده

چراکه گفته ایی اشـــــــــــعاردل پذیــــــرو قشنگ

بگوکه دســــــــــــت اجل تا کـــــــــــــــجا تورا برده

بیا دوباره ببیـــــــــــــــنم تورا دلــــــــم شدتـــــــنگ

چه گویمت زفراقت مـــــــــرا به جــــــان سوز است

که زندگی شـــــــــده  برکام ما همه چوشـــــرنگ

رسیده ایی تو غزل خوان خوان دیار حضرت دوست

تر نمی شنوم گــــــــــــردتوبه تـاروبه چنـــــــــــــگ

تو را به روضه ی رضــــــــــوان بســــــیم مــی بینم

غنیمت است مــــــجال مجال چنین زمان ودرنـــگ

روال چرخ و فلــــــــــــــک این بودبـــــــــدان جــانم

که آیدورودونقـــــــــــش خود زنــــــــــدبرســنگ».

پی نوشت:

(1)دراینجا لازم است اززحمات وتلاش های شایان توّجه سرکارخانم مژگان سجادی متولّدپنج شنبه19/ 2/ 1347ه ش/10/ 1/ 1388ه ق/9/ 5/ 1968م،کارشناس مدیریت دولتی،مدیر دبیرستان دوره ی دوّم شاهد ناحیه ی یک اصفهان،فرزندارشدحاج احمدسجادی در زمینه ی فراهم آوردن دسترسی نگارنده به اطلاعات مورد نیاز جهت تهیه ی این سطورونیز اهتمام ایشان به گرد آوری وانتشار اشعار حاصل ذوق پدر تقدیر به عمل آورده شود.

 

تهیه وتنظیم:

 «بابک زمانی پور»،

تیرماه 1395ه ش»».

ادامه نوشته

زندگي نامه ي فرهنگي پرتلاش خانم«جمیله بنی طالبی دهکردي»

«اوّلين دختردیپلمه در«چهارمحال وبختیاری»

 درروزجمعه3/ 11/ 1320 ه ش/ 3/ 1/ 1361ه ق/23/ 1/ 1942م درمحله ایی در غرب«شهرکرد(دهکرد)»که بعدها با نام«ابوعلی سینا(بوعلی سینا)»شناخته شد،سوّمین دختر«عبّاس بنی طالبی دهکردی»و«جهان سلطان فردرئیس دهکردی(متوّفي8/5/ 1346ه ش/1387ه ق/1967م مدفون در«تكيّه ي حاج مرتضي ريزي»در«تخت فولاداصفهان»)با نام«جمیله»درخانواده ایی کشاورز پیشه به دنیا آمد که روزگارمقدّر کرده بود درآتیه اوّلین دختری باشدکه سدّ ادامه ي تحصیلات خانم ها را در منطقه ی«چهار محال وبختیاری»شکسته و به عنوان اوّلین دیپلمه ی متوسطه ی دختردررشته ي«طبيعي(علوم تجربي)»در«شهرکرد( دهکرد)»شناخته شود.

 باورود«جمیله»به پنج سالگی مادرمومنه و روشن فکرش که دارای سواد مکتب خانه ایی و قرائت«قرآن کریم»بود و به واسطه ی توان مندیش دراداره ی امور خانه وخانواده مورد وثوق کامل همسرش قرار داشت،ازابتدای تابستان سال 1325ه ش /1365ه ق/1946م اورا همه روزه با طلوع خورشید به همراه دو دختر دیگرش«زهرا»و«فاطمه»ازخیابان خاکی« هلوی (ملّت فعلی) »درمیانه ی شهر درحدّ فاصل فلکه ی«ابوعلی سینا(بوعلی سینا)»تا«فلکه ی آبی(شاهپور،دوازده محرم)»عبور مي داد تا آنان را به مکتب خانه ی«ملّا باجی  حاجیه بی بی بیگم(مادردکترمحمّد رضا سلطان پور دهکردی)»جهت فراگیری رو خوانی«قرآن کریم» برساند.

 درآن هنگام بسیاری از خانواده ها اعتقاد راسخ به فراگیری قرائت«قرآن کریم»توسط فرزندانشان درمکتب خانه های معدود به یادگار مانده ازشیوه ی تعلیم و تربیت گذشته داشتند،آموزشی که بر پایه ی حفظ کردن صورت حروف استوار بود.                           

این روند تاروزپنج شنبه 1/ 7/ 1327 ه ش/ 19/ 11/ 1367ه ق/23/ 9/ 1948م برای«جمیله»ادامه داشت تا مقدّمات ثبت نام وی دردبستان دخترانه ی«پروین شهرکرد( دهكرد)»که به مدیریّت خانم«بتول راسخی»ودرهمان فضای قدیمی ولی اصلاح شده ی دبستان«مباركه ي بختیاری دهکرد(شهرکرد)»وسپس دبستان«جامی»تشکیل شده بودفراهم آمد.                                                     

دبستان«پروین»در آن هنگام  دارای ده اتاق  با مرکزیّت دفتر مدیر ومعلمان،حیاطی سنگ فرش شده با حوضی نقلی بود که همیشه یک دارام فلزی(ظرف بشكه مانند حلبي)با شیربزرگش ایستاده برلبه ی آن وظیفه ی  سیرابی بچّه ها ی همواره تشنه و شلوغ  رابرعهده داشت.به واسطه ی جدیّت  مدیره اش ومعلّمینی چون روان شاد مرحومه«انیس جناب»درانجام امور و زحمات«مشهدی رضا(مش رضا) »بابای پیر مدرسه اگرچه  اين دبستان از جهت ساختمانی،کهنه می نمود امّا ازنظر نظم ونظافت حرف اوّل را برای گفتن داشت.

دانش آموزان دختر با روپوش های خاکستری هرروز صبح درست وقتی ساعت هشت را نشان می داددر حیاط مدرسه با برخواستن صدای زنگ آهنی  نصب شده در ایوان،صف بسته و اگرهوا مساعدت می کرد پس از ورزش صبح گاهی کوتاهی در سکوتی فراهم آمده ازجذبه ی حضور مدیر و ناظم با صفوف منظّم به کلاس های خود عزیمت می کردند تامعلّمینشان از راه برسند،درس هایشان را شروع کنند و تا آغاز زنگ تفریح لحظه ایی فرصت نه به خودشان بدهند و نه به آنها.

اوقات بهشتی  زنگ تفریح بی بدیل بودند به خصوص که با صرف مشتی نخودوکشمش،گردو بادام،گندم بو داده،یا غازی نان و پنیری که در جیب بچّه ها  ازصبح با محبّت مادری جا خوش کرده بودندهمراه می گردیدند. دقایقی که نمی شد باهیچ موهبتی در دنیا  آنها راعوض کرد،به خصوص که با  تعارف دوستان برای شریک شدن درخوردنی های آنان همراه شده باشد.

کلاس های آن وقت ها  بدون هیچ برنامه ی اضافه ایی،هیچ ابزار کمک آموزشیی وهیچ کتابی درآن ها ،به جز کتاب های درسی بودند.اگر چه با توجّه به این که خیلی از دانش آموزان با رسیدن به سال ششم ابتدایی ترک تحصیل کرده و ادامه ی درس خواندن برای آن ها به دلیل شرایط خاصّ خانوادگیشان متصوّر ومیسّرنبودبا حضورمدرسی از«اصفهان»کلاس آشپزی مختصری برای ششمی ها درحدّ رفع تکلیف و ارائه ی گزارش به بالاتر تشکیل می گردیدکه به رغم لحظات شادی که برای بچّه ها فراهم می کردچندان دربهبود کیفی زندگی آنان موثر نبود.

«جمیله»پایه ی  اوّل تحصیلات خود رانزدخانم«رحمانی»آغاز کرد معلّمی سخت کوش و پر تلاش.در آن ایّام تدریس خوش نویسی دبستان نیزبرعهده ی روان شاد«عبّاس علی حکیم آذرچالشتری دوشنبه10/ 10/ 1279 ــ سه شنبه12/ 9/ 1336ه ش/9/ 9/ 1318 ـ10/ 5/ 1377ه ق/31/ 12/ 1900ـ3/ 12/ 1957م،مدفون درآرامستان«بهشت دو معصوم شهركرد(دهكرد))»»قرارداشت که درنگارش زیبای خطوط«ایرانی و اسلامی»درمحل شهره بود.

سر مشق ها معمولا تکراری بودند و از بین این جملات انتخاب می شدند:

«هرکه آمد عمارتی نو ساخت

رفت و منزل به دیگری پرداخت».

 ویا:

«هرکه سرمایه از ادب دارد».

هم چنین:

«زارباب ادب دریاب آداب».

یا آن که:

«دانا ادب دارد‌«.

و از همه معروف تر:

«توانا بودهرکه دانا بود

زدانش دل پیر برنا بود».

دانش آموزان موظّف بودند علاوه برانجام تمرین در کلاس درس و زیر نظر استاد که بیش تر وقتش به تراشیدن قلم درشت های شکسته و معیوب می گذشت هرشب در خانه یک صفحه به صورت درشت نویسی از روی  سرمشق و یک صفحه به شکل ریز نویسی از روی درس جدید کتاب«فارسی»خود تهیه کرده و بدون لک و پیس و خط خوردگی به روئیت آقا برسانند. البتّه در ایّام تعطیلات عید«نوروز »که ازبیست و نهم اسفند تا چهاردهم فروردین ماه هرسال آغاز می گردید هم این قاعده حفظ می شد و نگارش مشق براساس سهمیه ی شبانه هم چنان لازم بود انجام شود.                                   

درآن روزگار معمولا بچّه ها لوازم موردنیاز برای خوش نویسی و به طور کامل نوشت ابزار خودرا در آن هنگام از دکان«آمیرزا جواد صافی»معروف به«آ میرزا جواد صحّاف»که درکوچه ی«لحاف دوزها»درنزدیکی مدرسه ی«علمیّه ي امامیه(مدرسه ي آبی)»وبقعه ی«حلیمه وحکیمه خاتون»قرارداشت  خریداری می کردند.پیرمردی با ذوق و خوش مشرب و با سلیقه که اصلا اهل« اصفهان»بودوسال ها دراین محل به کتابفروشی،صحافی اوراق و جزوات و تهیه وفروش انواع کاغذ،قلم،مرکب،جوهر،دوات ولیقه اشتغال داشت.

انجام تکالیف منزل درنبودهیچ وسیله ی سرگرم کننده ی وپر کننده ی اوقات موجودهمیشه پس ازورود بچّه ها به خانه آغاز شده وتا پاسی از شب در زیر سوسوی نورچراغ نفتی گردسوز،فانوس(مرکبی) و بعدهازنبوری(چراغ طوری،چراغ توري)ادامه داشت. تکالیفی که دقّت در تمیزی و باسلیقه نوشتنشان همواره جزیی از نظارت مادر خانواده بود که مشوّقانه و به دور از تحکّم و سخت گیری های دل زننده انجام می شد.مادری که به سرانگشت تدبیردر غیاب پدر زحمت کش خانواده که به کار پر زحمت شبانه روزیش مشغول بود تلاش می کرد تا باهمّت کودکانش آتیه ی بهتری را برای آنها رقم بزند.                                                                                   

پس ازپایان یافتن تحصیلات ابتدایی درخردادماه سال1334 ه ش/شوّال المکرّم 1374ه ق/ می1955م همراه با هفت تن دیگر از هم كلاسي هامثل سرکار خانم ها«ریاحی،شکفته، رئیسی،عقیلی ونجفي»دوران تحصیل سیکل اوّل دبیرستان توسط خانم«بنی طالبی دهکردی»دردبیرستان«سیّدکمال الدین نوربخش دهکردی»تاسیس شده در نزدیکی چهارراه «فصیحی(امام صادق)شهرکرد (دهکرد)»به مدیریّت مینوی روان«لطیف گشنیز جانی»فراهم شد که تا پایه ی اوّل سیکل دوّم متوسطه درشعبه ی(رشته ی)ادبي تحت آموزش های معلّمین فداکاری چون خانم«جاوید»معلّم«زبان وادبیات انگلیسی»و«سیّدباقر صادقیان دهکردی(آقا باقر صادقیان)»که تدریس ریاضیات را از سال ششم  ابتدايي به بعد در مدارس«شهركرد(دهكرد)»برعهده داشت ادامه یافت.دراین هنگام به واسطه ی عدم توجّه کامل و کافی به امر تحصیل دخترخانم ها از سوی خانواده ها که باعث قلّت متقاضیان تحصیل در دبیرستان دخترانه بود برخی ازدانش آموزان این آموزشگاه ازتحصیل انصراف داده و برخی نیز به «اصفهان»قطب فرهنگی مجاورمنطقه مهاجرت نمودندکه این موضوع باعث گردیدتاخانم«بنی طالبی دهکردی» به اصرارمادرخویش مبنی بر لزوم ادامه ی تحصیل تاحصول به نتیجه غایی،تغییر رشته داده و به صورت متفرّقه درمنزل به فراگیری دروس مربوطه تحت آموزش های معلّم اندیش مند آقای«خدادادسقایی دهکردی پرداخته ودرامتحانات پایان سال تحصیلی همراه با دانش آموزان دبیرستان پسرانه ی«شاهپور(شهیددکترمحمّد حسینی بهشتی)شهرکرد(دهکرد)»درمعیّت مادر فداکار خویش شرکت جوید.                                                                                                       

اگرچه عدم دسترسی به منابع  کمک آموزشی و معلّمین متفاوت جهت دروس مختلفی که می بایست مورد مطالعه قرار داده شود خودسختی های فراوان دیگری را دراین مسیربه وجود می آوردکه درکنار حرف و نقل های آشنایان مبنی بر عدم لزوم تحصیل برای دختر خانم ها در صورت نبود اراده ی ایشان و نیز همّت مادر بزرگوارشان خود به تنهایی کافی بودند تا سدّ محکمی در استمرار تحصیلات ایشان به حساب آیند.

با دریافت قبولی سال سوّم متوسطه خانم«بنی طالبی دهکردی»باهمّت معلّم خویش آقای«خدادادسقایی دهکردی»و روان شاد«عبّاس علی رفیعیان بروجنی»مدیرکلّ وقت«آموزش و پرورش چهارمحال و بختیاری»درامتحانات متفرّقه ی  نهایی سال دوازدهم(چهارم)متوسطه ی رشتهی (شعبه)طبيعي در«اصفهان»ثبت نام نموده  و به همراه مادروبرادر خویش آقای «غلام رضا بنی طالبی  دهکردی»به آن شهرعزیمت و با استقراردرمنزل خواهر بزرگ تر خویش که ساکن«اصفهان»گردیده بود خویش را برای انجام امتحانات یاد شده آماده نماید.

درآن روزگار تنها وسیله ی نقلیّه جهت تردد به «اصفهان»مینی بوس کوچکی بود که به صورت یک روز در میان،بین«شهرکرد(دهکرد)»و«اصفهان»از طریق جادّه ی شوسه ی«شهرکرد(دهکرد)— فرخ شهر(قهفرخ)ـــ سفید دشت ـــ مبارکه ـــــ اصفهان»تردد می نمود.سفری که چندین ساعت به طول می انجامید .

امتحانات متفرّقه درآن ایّام زیرنظراساتیدی چون  آقايان«دکتربرجيان،دكترماكويي،دايي جواد،فردهان،ذكري،داوري، درخشان،بديعي،فقيهيان،عريضي،ميرزماني،جهاد اكبر،مهراب نيا، شوشتريان،عجميان»وخانم«آيدين»بانهایت دقّت و سخت گیری انجام می پذیرفت تا نتیجه ی سال ها تلاش مادر ی دل سوز،پدری صبور و خانواده ایی علاقه مند را با صدور مدرک پایان تحصیلات متوسطه جهت ایشان درآبان ماه سال 1341ه ش/جمادی الاوّل 1382ه ق/اکتبر1962م به عنوان اوّلین دخترخانم دیپلمه از«چهارمحال و بختیاری»به ارمغان آورد.                                                              

پس از دست یابی سرکارخانم«بنی طالبی»به این مهم  ایشان درسال 1342ه ش/1383ه ق/1963م در امتحانات ورودی«دانش سرای تربیت معلّم دخترانه ی اصفهان» واقع درخیابان«آذر»آن شهرشرکت کرده و پس ازگذرانیدن دوره ایی یک ساله از سال 1343 ه ش/1384ه ق/1964م با حقوق ماهیانه ی چهار صدو پنجاه تومان به عنوان آموزگار کلاس ششم  ابتدایی دبستان«پروین شهرکرد(دهکرد)»که خود روزگاری دانش آموز آن بود به استخدام«آموزش و پرورش چهارمحال وبختیاری» در آمده و اگرچه پس از آن (به منظور رسیدگی هرچه بیش تر به امور خانه و خانواده) به مدّت یازده سال  درپایه ی اوّل،هشت سال پایه ی در دوّم و ده سال به عنوان معاون  دبستان دخترانه ی«جلال الدین شهرکرد(دهکرد)»طی طریق فرهنگی  نمودند با این همه همواره به عنوان معلّمی عاشق آموزش نونهالان  که دغدغه ی فراگیری شاگردانش او را لحظه ایی آرام نمی گذارد شناخته شد.

درروز پنج شنبه 11/ 4/ 1343ه ش/21/ 2/ 1384ه ق/2/ 7/ 1964م زمینه ی  ازدواج ایشان با یکی ازدبیران ارج مند «شهرکرد(دهکرد)»بهشتی روان«محمّد میرزائیان دهکردی(دوشنبه11/ 8/ 1383- یک شنبه11/ 8/ 1314ه ش/18/ 9/ 1325- 6/ 8/ 1354ه ق/1/ 1/ 2004-3/ 11/ 1935م،مدفون درآرامستان«بهشت دو معصوم شهركرد(دهكرد))»»دبیرسرشناس درس زیست شناسی فراهم آمد که ماحصل این پیوندسه فرزند به نام های دکتر«بهزادمیرزائیان دهکردی»(استاد برق دردانشگاه صنعتی  اصفهان)ودکتر«بهناز»ودکتر«بهنوش میرزائیان دهکردی»(پزشک در«شهرکرد(دهکرد)»)بوده است که همواره از دقّت فراوان در امر تربیت اخلاقی وعلمی به تاسی ازشیوه ی حسنه ی رفتارومنش خانواده ی مادری برخوردار بوده اند.(1)

خانم«جمیله بنی طالبی دهکردی»راباید معلّمی دانست تلاش گر که همانند بسیاری دیگر از همکاران فرهنگیش شادی خود را در قبولی طاعت  سال ها توّجه به امر آموزشش از سوی ایزد منان  دانسته است.  

تهيه و تنظيم:«بابك زماني پور»،

شهرکرد،چهاردهم مهرماه1388ه ش».

پی نوشت ها:

 (1)ازآنجا که می توان همواره خط سترگ تربیت یافتن براساس مهر مادری را دارای استمراردایم دانست نوادگان این معلّم ارجمندنیز اززمره ی دانش آموزان امروز،دانشجویان فردا ودانشمندان آینده ی این مرزو بوم محسوب می گردند،که از آن جمله می توان آقای امیرفروتن متوّلد نیمه شب چهارشنبه دوازدهم شهریورماه سال 1382ه ش/ششم رجب المرجب1424ه ق/سوّم سپتامبر2003م،فرزنددکتربهنوش میرزاییان دهکردی را معرّفی نمودکه به واسطه ی روح جستجوگرش اورا می توان از دانش آموزان پژوهشگر معاصرمحسوب نمود،که آتیه ی علمی سترگی با توّجه به مطالعه ی فراوان وبدون وقفه ایی  که در دست انجام دارددرانتظار او می باشد.

ادامه نوشته

مطبوعات منتشره درفرخ شهر،روزنامه ی هاتف اصفهان(1)

«شماره ی اوّل:

 

تهیه گردآوری وتنظیم:

«بابک زمانی پور»،

شهرکرداسفندماه1394ه ش»».

ادامه نوشته

مفاخرومشاهیرشهرکرد(دهکرد)(8)

««شهید رحمان استکی»

از فرهنگیان مبارزدردوره ی پهلوی دوّم،موسس حزب جمهوری اسلامی چهار محال و بختیاری،

اوّلین نماینده ی مردم شهرستان شهرکرددرمجلس شورای اسلامی،

از شهدای انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی درتهران».

فرزند:«آقارضااستکی»و«فرنگیس ریاحی».

متوّلد:شنبه 3/2/ 1329ه ش/2/ 8/ 1369ه ق/20/ 5/ 1950م.

شهادت:یک شنبه شب7/ 4/ 1360 ه ش/25/ 8/ 1401ه ق/28/ 6/ 1981م.

(درانفجارمحل دفتر مركزي حزب جمهوري اسلامي درسرچشمه ی تهران).  

 مزار:«گلزارشهدای شهرکرد»».

ادامه نوشته

مفاخرومشاهیرشهرکرد(دهکرد)(7)

«استاداحمد بنی طالبی دهکردی»

نقّاش،فرهنگی بازنشسته،مولف،پژوهشگر

فرزند:«عبدالعلی».

متولّد:دوشنبه25/ 8/ 1326ه ش/3/ 1/ 1367ه ق/17/ 11/ 1947م»».

ادامه نوشته

سنگ نوشته هادرشهرکرد(دهکرد)(1)

«

سنگ نوشته ی معرّف احداث موقوفه ی«پرورشگاه نعمت اللهّی شهرکرد(دهکرد)».

واقف:«بی بی ماه بیگم صمصام بختیاری»،همسر«مرتضی قلی خان صمصام بختیاری».

سال وقف: 1364ه ق/1324ه ش/1945م.

شاعر:فرزانه ی دهکردی.

سنگ تراش:«استادحسین آدم اصفهانی».

محل استقرار:دیوارشمالی ساختمان پرورشگاه،واقع در خیابان مولوی مرکزی».

ادامه نوشته

اوضاع شهرکرد(دهکرد)درسال1326ه ش/1367ه ق/1948م

 

«دردهه ی1320ه ش/1360ه ق/1941م هم زمان بااشغال نظامی«ایران»توسط«دولت های متفّق»،در«شهرکرد(دهکرد)»گروهی از متمکنین خیّرونیک اندیش شامل«حاج کرم علی کوهی کمالی دهکردی»،«حاج علی مراد محمودیه ی دهکردی»،«حاج کرم علی احسان دهکردی(کوهی دهکردی)»،«میرزا آقا مشرّف دهکردی»،«عبّاس نادری دهکردی(موسس گاراژ نادری)»،«حاج قربان علی روغنی دهکردی»،«حجّت الاسلام والمسلمین حاج آقا سیّد مصطفی السیّد امام دهکردی(روحانی محل و امام راتب مسجد جامع [خان]شهرکرد(دهکرد))»جلسات دوره ایی هفتگی تشکیل می دادند تا بتوانندعلاوه بردیدار یک دیگر،درخصوص حل و فصل مشکلات عدیده ی اهالی ونیز مسایل روز جامعه ی خود به رای زنی بپردازند.براین اساس به واسطه ی قحط و غلای ناشی از«جنگ جهانی دوّم»وبی تدبیری مسوولین وقت،نیزافتتاح اوّلین مغازه ی رسمی پیاله فروشی در محل با نام«لقانته»که ازسوی یکی از«کلیمیان اصفهان»به نام«باروخ»با مجوّز دستگاه های دولتی فعّالیّت خودرا آغاز نموده بود،آنان به موضع گیری علنی در این رابطه پرداختند که ماحصل آن انتشار نامه ی سرگشاده ی ذیل ازسوی«حاج کرم علی کوهی دهکردی(احسان دهکردی)»می باشد:

 

«از شهرکرد:

«حاج کرم علی کوهی[دهکردی]»(1)از«شهرکرد»چنین می نویسد:

««چهارمحال»که مرکز آن«شهرکرد»است،دارای قصبات و دهکده های متعدد است ومردم آن مدّت هااست که در اثر توّجه نداشتن «هیات(2)دولت»دچار(3)اسارت و بدبختی می باشند.زمانی در اثر هجوم ایل به دست چپاول چیان وحشی و زمانی هنگام عکس العمل به دست مامورین متمدّن نمای وظیفه ناشناس از هستی ساقط و هیچ یک از اوقات حق نفس کشیدن را نداشته اند.

امسال که غلّه ی«چهارمحال»دراثر بی آبی و آفت سرمازدگی خوب نبوده و مامورین جمع آوری غلّه به وسیله ی مامورین«ژاندارم» به مردم مخصوصا به خرده(4)مالکین فشار وارد نموده و نان آنها را گرفته وبرده اند،امروز که ناچارا مردم گرسنه ازغلّه ونان طلب یاری کرده اند،جواب نوشته اند که در «الیگودرز»(5)و«اراک»و«همدان»گندم فراوان است.

یک سال و نیم است که برابر تصویب نامه ایی که به خواهش فرماندار وقت از نظر«هیات(6) دولت»گذشت،صدها هزار تومان به نام عوارض«شهرداری»و«بهداری»از مردم برهنه وگرسنه ی«چهارمحال»وصول،لکن(7)«بیمارستان»با اداره ی«بهداری»نه طبیب دارد ونه دارووبدبختانه نه در شهر ونه در قصبات داروفروش مجازوطبیب مجاز یافت نمی شود.

از«شهرداری»هم فقط اسمی است برای وصول عوارض و با حاضر بودن برق،شهر در تاریکی محض است.

با این که ازمردم«چهارمحال»مالیات زیادی من غیر سابقه و عدالت اخذ می شود،«دارایی»اجازه داده است که چند نفر«کلیمی»چند مغازه ی مشروب فروشی بازکرده که از این طریق به بدبختی مردم این سامان کمک وافی نماید.

مستدعی است به نام دیانت ووجدان ازرئیس محترم دولت بخواهید که توّجهی نسبت به مردم«چهارمحال»نموده وراضی نشوند که مردم«چهارمحال»ازتعدّی مامورین،فراری ویاازگرسنگی وبیماری بمیرند».

«آیین اسلام»:

«-ما وّجه«هیات(8)دولت»را نسبت به این(9)شکایت جلب و می خواهیم که[در]اعزام مامورین دقّت کافی شده و هم چنین «شهربانی شهرکرد»از فروش مشروبات الکلّی جلوگیری نماید»»».(10)،(11)

 گردآوری،ویرایش وتنظیم:

«بابک زمانی پور»،

«شهرکرد»،مهرماه 1393ه ش.

پی نوشت ها:

(1)حاج کرم علی کوهی دهکردی از بزرگان و نیک نامان تاجرپارچه درشهرکرد بوده است.نام خانوادگی ایشان بعدا به احسان تغییر پیدا می نماید تا با هم نام دیگر خویش حاج کرم علی کوهی کمالی دهکردی که وی نیزاز نیک نامان وخیرّین بنک دارشهرکرد(دهکرد)بود به اشتباه گرفته نشود.

(2)درمتن اصلی: هیئت.

(3)درمتن اصلی:دوچار.

(4)درمتن اصلی:خورده.

(5)درمتن اصلی: الی گودرز.

(6)درمتن اصلی:هیئت.

(7) درمتن اصلی:لاکن.

(8)درمتن اصلی:هیئت.

(9)درمتن اصلی:باین.

(10) کوهی دهکردی(احسان دهکردی)،کرم علی،مجله ی آیین اسلام،7 اسفندماه 1326 ه ش،ش 196،ص11.

(11)در اینجا لازم است از بذل عنایات جناب سرهنگ کرم علی کوهی کمالی دهکردی،متوّلد1/ 4/ 1311ه ش،اوّلین سرهنگ شاغل از شهرکرد(دهکرد)با تخصص سررشته داری(لجستیک)درنیروی زمینی ارتش وازمطلّعین واهل فضل محل که علاوه بر گنجینه ایی از خاطرات ارزش مند،از سال 1320ه ش/1360ه ق/1941م دارای کتابخانه ی مفصّل خصوصی مشتمل بر انواع کتاب ها ومجلات به زبان های فارسی و فرانسوی می باشد،درخصوص ارائه ی اطلاعات رجال شناسی معرّفی شده در این مطلب تقدیر به عمل آورده شود.

ادامه نوشته