«روزگار اهل خانه ایی درکوچه ی یخچال
درمیانه ی کوچه ی یخچال خانه ی قدیمی قرار داشت که جز شب ها،دروازه اش همیشه باز بود.شب ها هم اگر بسته وکلون می شد لنگه هایش از پایین آن قدر پوسیده وکهنه شده بودند که گربه ها به راحتی از زیرش به داخل حیاط رفت وآمد می کردند.

بوی مستراحی بی در،درکنار دروازه با پرده ی دوخته شده از چندتکّه گونی که از بالای ورودیش به پایین آویزان بود،همواره به مشام می رسید وچاهک سربازش در کوچه ودر زاویه کنار دیوار قرار داشت که همه روزه خاکستر های تنور های داخل اطاق های نشیمن در فضای اطراف آن ریخته می شدکه در میانشان آشغال های بی مصرفی مانند استخوان هاو جمجمه ی گوسفندانی که پوست وگوشت شان خورده شده بود بیش تر از هر چیز دیگر خودنمایی می کردند که گاهی نیزکمی خرده شیشه، لنگه کفش پاره ی چرمی و گیوه پاره ایی مندرس را هم می توانستی در گوشه وکنارشان ببینی.
اهل خانه را ده خانوار تشکیل می دادندکه هر کدام صاحب یک اطاق با سقف گنبدی و حداکثر یک پستو،با دیوار های خشتی وندرتاً با روکشی کاه گلی وکاملاً دود کشیده بود.حداقل خوبی این دیوارها این بود که می توانستند سوزن ونخ یا چیزهای کوچک دیگر را برای گم نشدن در بند خشت ها بگذارند.بند هایی که برای عنکبوت ها وتنیدن تار شان هم محل بدی نبود.سوراخی هم برای خروج دود تنور کف اطاق در سقف ها تعبیه شده بود.تنور ی که در آن هم نان وهم غذا پخته می شدوهم جواب گوی تامین گرمای کرسی فرازش بود که گذر ازسرمای زمستانی که آبِ نهاده روی کرسی را منجمد می ساخت،میسّر می کرد.
پانزده،بیست پسر بچّه ی قدونیم قدژنده پوش و نیم برهنه با چهره های سیاه سوخته و لاغر اندام معجونی از پوست واستخوان از جمله ی ساکنان این خانه بودندکه روزهابا پاهای برهنه سرگردان کوچه ها، می شدند. شیطان کوچولوهایی که با دست ها وپاهای کبره بسته وترک خورده ،گاه درون جوی آب لجن گرفته ی کنارگذرها شلتاق می کردندوگاهی مشغول گردو بازی می شدند.بعضی هاشان هم که یکی دو ریال پول خردی در دست داشتند،بازی شیرو خط کردن شان آن هم در گوشه ایی دور از دیدبزرگ ترها،در میان خاکروبه هاهمراه با سروصدا و دعوا وفحش های آن چنانی را در هنگام بردو باخت و جر زنی های کودکانه شان هر روزه به تجربه می نشستند.
پیرمرد چوپانی که از ساکنان این خانه بود سه پسر داشت وتا یادش می آمد، آدمِ خانواده ایی مال وحشم داربود که به کار تیمار گوسفندان اربابش در قبال سالی چند من گندم،یک دست لباس مستعمل،یک جفت گیوه ی معمولی،چند تومانی پول،گاهی هم ظرف ماستی و دوغی مشغول بود.
فقر هم چون اژدهایی دهان گشوده بودکه اگر چیزی بیش تر عاید این خانواده شود آن را در دم به بلعد.
بعداز هر غروب،هنوزپاسی از شب نگذشته،چراغ های لامپای نفت سوزروی طاقچه ها با شعله های کم فروغشان خاموش می شدندتا خوابیدن اهالی خانه را هم چون ساکنان وادی خاموشان تداعی کنند.تا انگار زندگی تمام بشود،سکوت برپا گرددوخاموشی حکم ران بی چون وچرای حیات شان گردد. تنهاصدای سرفه ی سینه ایی دردمند،عرعر الاغی،اوم بوی گاوی،بع بع بز وگوسفندی یا عوعو سگی می توانست سکوت این خانه را تاسحرگاه ودم دمه های آفتاب زدن هرروز،که اهالی خانه با صدای تنها خروس لاری قرار گرفته بر بالای سوربه ایی متشکّل از پهن و خاکروبه و خارو خاشاک میانه ی حیاط از خواب بیدار می شدند.بشکند.
ساکنان این خانه سیاه بختان خوش نشینی بودند که به کار های برزگری،پیله وری،کارگری و ندرتاً با قطع اجاره ی کشاورزی مختصری زندگی می کردند.سرجمع درآمدآنها تنهابرای ذخیره ی آذوقه ایی برای طول یک سال وخوراک خود وچندگاو،گوسفند والاغ شان تکافو می کردتازندگی سخت وناگوار شان به عسرت در حالی که هنوزدو سال بیش تر از وقوع کودتای سیاه بیست وهشتم مرداد نگذشته بودجریان داشته باشد.
*****
هر روز صبح از اوایل اردیبهشت ماه تا موسم پایان انگور چینی ها،گله گاوبان محله با زدن چماق خود به در حیاط با صدای بلند فریاد می کشید:
«-مادیگوارا درکن».
تا مادّه گاوها که در انتظار باز شدن در طویله لحظه شماری می کردند با شنیدن صدای آشنایش تکانی به خود بدهندو به محض باز شدن در یک لنگه ایی به رغم بلند شدن صدای«حروم مرده ها»ی صاحب شان به سرعت خود را از طویله بیرون بیندازند وگاهی هم از فرط عجله بین چهار چوب درگیر کنند.
خروج از خانه ایی که به صورت روزانه به بازگشت همواره شان دم دمه های غروب ختم می شدتا وقتی گلّه ی گاو ها سیر از چرای روزانه در مرغزار جنوب شهربه طرف طویله هایشان باز گردانیده می شوند بچّه هاتنه زنان به یک دیگر در حالی که دلّه های حلبی مهار شده به کول و به پیشانی شان را یدک می کشیدند،فضولات گاوها را که بی رودبایستی بر روی زمین کوی و برزن رها می ساختند با دست های کوچکشان جمع آوری کرده، به درون دلّه ی خود بریزندو سرمست از غنیمتی که نصیبشان شده به خانه بازگردندتا خواهران و مادر زحمت آشنایشان با توده کردن آنها سِوِردِه بزنندکه بخشی از سوخت زمستانی خانواده را تأمین می نمود.
*****
نزدیک ترین دبستان به این محل ارژنگ نام داشت.مدرسه ایی که ناظم و معلّم بدون چوب وترکه هرگز به خود نمی دید. کافی بود که شاگردی به هر دلیل موجّه یا غیر موّجهی به خصوص در سرمای سخت وبارش های تا یک متر برف که کرخی دست و پاها را به همراه داشت،تنها لحظاتی بعد از ساعت هشت صبح به مدرسه وارد شود،تا قانون نوش جان کردن چهار کف دستی جان سوز، روی هر دست بایستی در موردش به اجرا گذاشته شود تاسرمشق«زارباب ادب دریاب آداب» کاملاو به نحو مقتضی تفسیر گردد.
در این آموزشگاه درجواب معلّم کلاس سوّم وقتی که می پرسید:
-«هَش هَشدا؟»
اگر لحظه ایی تأخیر می کردی باز بایستی آماده ی چوب خوردن باشی، چرا که این آموزگاران گرامی معتقد شده بودند بنابر فرموده ی شاعر با فراست که«تا نباشد چوب تر فرمان نبردگاو و خر»،بیتی که بر غنای ادبیات کشور فرهنگ پرور حافظ وفردوسی افزوده است و روح وروان سراینده اش را به همین واسطه همیشه شاد می دانند، چقدر این چوب خوردن ها که گاه موجب می شد تا چوب وترکه بشکند وخون وخونابه از ترک های پوست وگوشت دست های نحیف واستخوانی کودکان جاری سازد، بس پیام های تربیتی پنهانی نهفته است.
این عزیز آموزگار حق خود می دانست که این چنین بی محابا کودکان را کتک بزند چرا که «چوب استاد بهتر از مهر پدر» بود.حالا بماند بچّه های تخسی که بعد از این چوب خوردن ها دیگر در مدرسه پیدایشان نشد که نشدو هر از گاهی آنان را می شد دید که در جایی و زمانی دیگربعضاً با نثار کردن چند فحش به مدرسه،شادمانه مباهات می کردندچگونه در یک روز تعطیل با تیرکمان دست سازشان، چند قاب شیشه از مدرسه را شکسته و پا به فرار گذاشته اندتا این کارشان تببین عملی،«درس معلّم ار بود زمزمه ی محبّتی باشد،که جمعه هم به مکتب می آورد طفل گریز پای را».
روزی از اواخر آبان ماه،وقتی زنگ آخر مدرسه نواخته شد وبچّه ها طبق معمول درصف های جداگانه ی خود قرار گرفتند تا مبصرها با نگاه خشم ناک همیشگی خود نظام شان را زیر نظر بگیرندمباداکسی با محصّل بغل دست خود حرفی بزند،وول بخورد،بخندد،دزدکی چیزکی یخورد،کج بأیستدوهزار دستور العمل لازم الاجرای نانوشته ی خلع الساعه ی دل بخواه دیگر،حال وهوای دیگری احساس می شدو انگار همه چیز مشکوک می زد.تا آن که سرانجام انتظارها با بیرون آمدن علی بازمستخدم مدرسه با چوب و فلک بی پیردر دست از انباری از یک سووناظم مدرسه از سوی دیگردر حالی که ترکه ایی که در دست راست داشت را مرتّب به پاچه ی شلوارش می کوبید به پایان رسانیده شد. همه می دانستند همه چیز فراهم شده تا فرزندانی خطا کار ازکشور کاوه ی آهنگر وفریدون فرخ نژاد به سزای عمل بدشان رسانیده شوند.
لحظاتی را در میان سکوتی که در حیاط موج می زد، ناظم با هیمنه ی همیشگی اش برلب ایوان ایستاد ، تا عذاب ها به نهایت خود رسانیده شوند.پس از اجرای سرفه ایی خشک بالاخره به زبان آمدو گفت:
«- من همیشه گفته ام بچّه ها مواظب اعمال ورفتارتان باشید،ولی انگار برخی ازشماها آدم بشو نیستید».
بعد کاغذی را از جیب بغلی کتش بیرون آورد و با نگاهی نافذکه خشونت از آن می باریداسم سه نفر را خواند وگفت:
«- بیایید بالا».
سه نفر بچّه ی نحیف ترسیده مثل موش کوچولوهایی که می دانند مرگی محتوم در انتظارشان است با هزار ترس و لرز کتاب و دفترهایشان را به دست بغل دستی هایشان سپردند،از صف هایشان خارج شدند،ازپلّه ها بالا رفتند وبا سرهای سرازیر در گوشه ی ایوان کز کردند.
«-این احمق های بی شعور مهر های نماز را خورده اند که ثواب کنند وبه بهشت بروند».
بی هیچ حرف دیگری،در میان سوز و بریز به هوا خواسته ی مجرمین،بی اعتنا به تقاضاهای بخشش و بی هیچ پادرمیانی،با یاری دستان پرتوان مستخدم مدرسه ویکی از شاگرد تنبل های همه سال رفوزه ی معروف به خررمبّه،خاطیان را کف ایوان مدرسه خوابانیدند،لنگه ی گیوه پاره هایشان را از پاهایشان در آوردند،یک پا ازهرکدام را ضرب دری در فلک قراردادند،طناب فلک را به دور پاهایشان محکم پیچیدند و در حالی که یک طرف فلک در دست بابای آموزشگاه وطرف دیگرش در دست خررمبّه ی مدرسه بود نوبت آقای ناظم شد تا ترکه اش را پیاپی بالا ببرد و با شدّت هر چه تمام تر بر کف پاها ی دربند فرود بیاورد.
وقتی صدای فریاد،عربده وضجّه ی بچّه ها به آسمان بلند شد،در یک لحظه ناظم کار تربیتی اش را متوّقف کرد.زهی خیال باطل آنهایی که فکر کرده بودند یا آقای ناظم خسته شده یا تنبیه آن تیره بختان به پایان رسیده است.این تنفس کوتاه برای آن بودکه علی بازوظیفه شناس وکاربلد مدرسه سریعاً از ایوان پایین بیاید وبی هیچ حرف و سخنی کلیجه ی نمدی یکی از بچّه ها را از تنش بیرون بکشدو روی صورت خاطیان بالفطره پهن کندتاهم صدایشان گوش ها را کم تر اذیّت کند و هم تراشه های ترکه که دایم در اثر شدّت ضربات شکسته می شدند به چشم بچّه ها آسیب نرساند.
بازهم فلک کردن،دوباره با همان شدّت در میان همراهی صدای گرفته و خفه ی بچّه ها که هرکدام با جمله ایی ناب ندامت و پشیمانی شان را ابراز می کردند و از زیر نمدی به گوش می رسیداز سر گرفته شد.
«- آقا غلط کردم».
«-...خوردم».
«- ای وای بابام ، نزن مُردم».
چوب زدن آن قدر ادامه یافت تا بچّه ها از نفس افتادند.در این هنگام خدمت گزار صدیق دبستان،دست ناظم را گرفت وملتمسانه پشت سرهم چندبارگفت:
«- آقا دیگه غلط کردن،آقا شما ببخشیدشون».
تا آقای ناظم که نفس نفس می زدو دستش از چوب زدن خسته شده بود رضایت بدهد و ته مانده ی ترکه اش را به گوشه از ایوان بیندازد و با گفتن«کره خرای احمق بی شعور» میدان کارزار تربیتی را ترک کرده و به دفتر ونزد دیگر همکارانش که سرمست از صهبای پیروزی بر دشمنان کوچک اندامشان شده بودندباز گردد.
تا خررمبّه چوب و فلک را جمع کند و به انباری باز گرداند ومستخدم مدرسه دست یکی یکی بچّه ها را گرفته،به زوراززمین بلندشان کند.
به راستی این بچّه های فلک زده ی فلک شده، حالابا پاهای دردناک،بی حس شده ی در حال تاول زدن چگونه باید راه بروند؟
با هر رنج ودردی و بالاخره با هزار زحمت آنها روی پای خود ایستادند و شلان شلان و وای بابام گویان وبا گریه های بی اشک،گیوه پاره هایشان ها را زیر بغل گذاردند،کتاب ودفتر چه های مشقشان را که با یک کش به هم متصّل کرده بودند از دوستانی جانی که حالا یدک کش شان شده بودند تحویل گرفتندتا راهی خانه های خود شوند.
فردا صبح سر وقت بچّه ها همگی، بی هیچ تفاوتی اعم از مفلوک وکتک خورده و از بلاجسته به مدرسه آمدند تا بازهم علم آموزیشان را از سر بگیرند،انگار که هیچ اتفّاقی نیفتاده است.بازهم آموزش و پرورش هم چنان در مسیر خویش جاری و ساری به نظر می رسید.
*****
سال ها به همین منوال می گذشت.پیرمرد چوپان که روز بروز فرتوت تر وضعیف تر می شدودیگر از پس تیمار کردن گوسفندان ارباب بر نمی آمد،به اجبار رسیدگی به گلّه را به پسر دوّمش که بسیاری از اوقات درکارها در کنار پدر به او کمک کرده بود وآموخته ی برخی از اصول این فن شده بود،سپرد.
نوجوانی که اگر چه به حکم ضرورت فرزندی جای پدر را می گرفت، امّا هنوز کم تجربه بود.یچّه چوپانی که نه در بیابان در کنار گلّه شبی را به صبح رسانیده ونه زوزه ی گرگی را شنیده بود.نه شگرد وتردستی های راهزنان را ونه آن جور که باید وشایدمهارت های لازم را می دانست.
از آن جایی که در آن سال زمستان زودتر از راه رسیده وبارش برف های سنگین وبه دنبال آن سرمای سخت و توان فرساطاقت همه را طاق کرده بود،وقتی کسی از خانه بیرون می آمد فقط برف می دید و مه وسرما وبندرت کسی را که شتابان در تلاش بود تا خودرا به سرپناهش برساند .
چوپان کوچک به اجبار شب ها را در آغل گوسفندان می خوابید وروزها یک سره به آنها آب، سبزه ودانه می داد،زیر پاهایشان را تمیز می کرد وفضولاتشان را در میانه ی حیاط توده می نمود. سرما و کارمداوم به شدّت رنجورش ساخته بودند.کم کم تک سرفه هایش به سینه درد مزمن و آرام آرام تب وبه دنبال آن ضعف ولاغری و بیماری بدل شدند تا جایی که ارباب هم متوجّه شد که این چوپان تازه کار حالش بدتر از آن است که انتظار داشته ومشکل او از یک سرماخوردگی ساده ی کهنه بالاتر است.وقتی نوجوان بیچاره به کلّی کارآیی اش را از دست داد،به همراه پدرش او را به درمانگاه بردندوبنا به نظرپزشک آنجا برای یستری شدنش درتنها بیمارستان قدیمی شهراقدام کردندکه درحکم«نوش داروی پس از مرگ سهراب» بود.
دو،سه روز بعدوقتی حوالی غروب پیرمرد نمد چوپانی کهنه اش را بردوش گرفته بود ودر آن سرمای سخت لنگان لنگان با گیوه های پاره ی خیس از میان برف ها سربالایی کوچه را به طرف خانه طی می کردودست بر پشت دست زنان ناله های دردناکی را از گلوی گرفته اش بیرون می داد که به زحمت می شد تشخیص شان داد که می گوید:
«- ای بابا رودُم،ای بابا رودُم».
همه ی آشنایان . همسایگان می دانستند که باید خودشان را برای تدفین چوپان نوجوان در سرمای بی پیر زمستان آماده کنند.چون بازهم سل امان یکی دیگر از محرومان را بریده و خانواده ایی دیگر نان آورش را از دست داده بود.
*****
یکی ازظهرهای روز پنج شنبه از آنجایی که نویدیخش تعطیلات بعداز ظهر وفردای جمعه بود شورو شوق بچّه ها برای خروج از مدرسه و اعلام شعار همیشگی «فتیله ، فردا تعطیله» کامل نشده بود که ناظم مدرسه چوب به دست در ایوان مدرسه ودر برابر صفوف به هم فشرده ی بچّه ها حاضر شدو با صدایی رسا اعلام کرد:
«- گوش کن آقا،صدا نکن آقا، ببین چی می گم،روز شنبه چون قراره شیر خشک به همتون بدیم ،هرکدومتون یک لیوان یا پیاله ی کوچیک با خودتون بیارید که شیر گرم بگیرید وبخورید».
بعدهم به سرعت فرمان حرکت صف هارا صادر کرد،درحالی که بچّه های بی خبر از کمک های بشر دوستانه ی اصل چهار ترومن ریاست جمهوری ایالات متحده ی آمریکا،هاج و واج واز ترس تنبیه شدن و بازخواست،در دلشان یا حداکثرپچ پچ کنان از هم دیگرمی پرسیدند:
«- شیرخشک؟مگه شیر هم خشک می شه؟».
ابهامی که درآن هنگام باعث شدتا حتّی یکی از بچّه نخاله های مدرسه که هیکلی بزرگ ترودرک وفهم کم تری نسبت به سایرین داشت هم به حرف بیایدو بپرسد:
«- آقا اجازه،آقا میشه،ما یه کماجدون بیاریم».
«-مگه تومدرسه می خوای تاس کباب بپزی،خفه شو مزخرف نگو کره خر احمق».
«-باشه آقا».
سوال و جوابی که مشکلی از بچّه ها حل نکرد و باعث شدتا همه مجبور شوند اگرچه که دل توی دلشان بند نبود، تا روز شنبه صبرکنند.
از روز شنبه برای مدّتی توزیع شیر خشک در مدرسه برقرار شد و سرانجام همگی به افتخار نوش جان کردن شیر خشک نایل شدندوفهمیدند که تفاوت شیر تر با شیرخشک چگونه است.
تا آن که باز انگار که مقدّر شده باشدکه وقت تعطیلی مدرسه در ظهرهای پنج شنبه اوقات آشنا شدن بچّه ها با چیزهای عجیب و غریب جدید باشد،چهار هفته ی بعد باز به همان سبک و سیاق آقای ناظم به همگان گوش زد کردکه:
«- با آن که امروز بعد از ظهرمدرسه تعطیله،همگی سر ساعت دو اینجا باشید چون می خوایم به شما هدیه بدیم».
تا بازهم شاخ تعجّب بچّه ها بیرون بزندواز خود و دیگران بپرسند:
«-هدیه؟هدیه دیگه چیه؟».
و براساس نتایج حاصل از اطلاعات دریافتی از شاگردان سایر مدارس در روزهای گذشته مشخص بشودکه هدیه همان چیزهایی است که در مدارس دیگر بین بچّه ها به رایگان توزیع شده اند.
موضوعی که باعث شدتا همگی با کلّی هیجان و شور نه ازسر «زمزمه ی محبّت»که به دلیل اطفای آتش کنجکاوی شان بعد از ظهر تعطیل شان را به مدرسه پا بگذارندو در کلاس های خود زیر نگاه پر صلابت مبصرها در جای خود ساکت وآرام منتظر دریافت هدیه شان بشوند.
هدایایی که ساعتی بعد در دستان شاگردان قرارداشت،شامل یک عدد مداد شمعی بودکه به هرکس یک رنگ از آن داده شده بود.به یکی زرد، به یکی آبی،به یکی سیاه که کسی نمی دانست با آن چه باید بکند.بدترازهمه دو دلی آن شاگردی بودکه مداد شمعی سفید رنگ نصیبش شده بود.دریافت این هدیه ی خاص و نمونه هایی از همین قماش،مانندمداد تراش آن هم در وقتی که تراشیدن مداد بچّه ها برای افزایش طول عمرآن توسط بزرگ ترهایشان با چاقو انجام می شد،یادآورقصّه ی دست به دست شدن گلوله ی برف توسط سربازان ارتش در دوره ی پهلوی اوّل بود.قصّه ایی که در عین خیالی بودن انگار جز الزامات تاریخ این دیار شده تادرهرزمان مصادیقی نو می یابد.
*****
دسته گردانی در روزهای تاسوعا وعاشورای محرم های آن سال ها یه سبک و سیاق خاص خودمعمول بود وبیان ارادت مردم ایران از جمله مردم شهرکرد ، نسبت به امام سوّم شیعیان به این طریق دارای اهمیّتی فوق العاده .
کم تر دیده وشنیده می شد که به خصوص در روزهای عاشورا کسی در خانه بماند ودر عزاداری شهدای کربلا شرکت نکندوهمگان را با شور وهیجانی خاص و دلی شکسته درتماشای آنها شرکت نکند.
.از آنجایی که شور وهیجان مردم برای تماشای آیین های عزاداری فوق العاده بود،در اطراف میدان امروزین فردوسی که در گذشته چهارراهی خاکی بیش نبود و بعدها فلکه ی یادبود نام گرفت،چون فضای بزرگ تری نسبت به بقیّه ی جاهای شهرداشت صحنه های تعزیه و شبیه خوانی مختلفی به نوبت اجرا می شدند:
«شهادت سرور شهیدان ابا عبدالله الحسین (ع)،واقعه ی به زنجیر کشیده شدن حضرت امام زین العابدین (ع) سواربرشتر،حضور درویش کابلی که با پر کردن کشکول خود آب برای کودکان تشنه لب فاجعه ی کربلا می برد، توّسل جستن سلطان قیص و وزیرش به حضرت امام حسین (ع) برای راندن شیر درنده که قصد جانشان را کرده بود وحضور یافتن ایشان و تسلیم ورام شدن شیر در پای ذوالجناح و بوسه زدن به سُم اسب ونجات سلطان و وزیرش از چنگال آن شیر درنده».
در حاشیه ی بالا دست این چهارراه ودرست در زیر دست مسجد نو ،براساس اصل مهم النظافة من الایمان،حمّام نوساخته شده بود.در آن زمان سوخت حمّام ها از سوزاندن بوته ها وریشه های گیاهان بیابانی از جمله گون وریشه مِجو تأمین می شد که خاکسترزیادی از آن ها برجای می ماند که تون تاب را مجبور می کرد دایما خاکستر های داغ، ولرم و سرد را از تون خارج نموده ومجدداً هیمه ی جدید جای گزین شان بکند.
آن سال از آن جایی که وفور جمعیّت بیش تر از گذشته به نظر می آمدوچهارراه ظرفیتّی که بتواند خیل تماشاگران را در خود جای دهد،نداشت ،به همین خاطرتعدادی از مردان جوان وپسران نوجوانان برای این که بهتر تماشاگرمراسم باشند بر روی پشت بام تون حمام رفتند که از پشت بام های مجاور ش کمی کوتاه تر بودو موقعیّت مناسبی برای تماشای وقایع درجریان را فراهم می ساخت. با زیاد شدن تدریجی جمعیّت وافزایش فشار وسنگینی به مرور تیر های چوبی سست سقف تون حمّام استقامت خودشان را از دست دادند و ناگهان دچار شکستگی و فرو ریختن شدند.مردم بیچاره به ناچار به رغم پریدن ازروی تلّ خاکستر های بعضا نیمه مشتعل ،برخی تا زانو در این توده ی نرم امّا داغ فرو رفتند وهر کدام به درجاتی دچار سوختگی شدند.
ازدحام جمعیّت باعث شد کار ها یه یک چشم به هم زدن دچار درهم ریختگی مفرط بشوند ونتوان آن گونه که لازم است به یاری آسیب دیدگان شتافت.در این بین از همه دردناک تروضعیّت نوجوانی بود که چکمه های لاستیکی اش در اثر حرارت به پوست پاهایش چسبیده بودندونمی شد آنها را از پاهایش خارج کرد.سوزش پاهای تا زانو سوخته ی طفل معصوم به حدّی زیاد بود که ضجّه های از ته دلش همه را منقلب کرده بود و تنها کاری که می شدبرایش انجام داد،آن بودکه اورا ترک دوچرخه ی یکی از اهالی بنشانند و برای درمان به بیمارستان شفا که دو خیابان آن طرف تر بود انتقال بدهند.
*****
رونق فروش نفت خام و صادرات آن موجب شده بودند تا کم کم بفهمی نفهمی اوضاع اقتصادی توده ی مردم هم کمی تکان بخورد و افرادی هم که برای کار به کویت رفته بودند،حداقل برای مدّتی با دستی پر واردشهر بشوند و به تدریج سرمایه هایشان قیافه ی ساختمان ها رااز خشتی به آجری ودر ها رااز چوبی به آهنی تبدیل کند.زمین های اطراف شهر کم کم ازحالت کشاورزی خارج یشوند و با احداث محلات جدید،شهر،یواش یواش وسعت بیش تری پیداکند.موضوعی که نیازمندوجودکارگران ساختمانی بود که خودباعث سرعت گرفتن مهاجرت روستاییان از گوشه وکنار می گردیدوبه نوبه ی خودجمعیّت شهرراهم بالاتر می برد.
خانه های خشت وگلی که دیگر با اسلوب زندگی جدید هماهنگی نداشتند به تدریح تخریب و به جای آنها با مصالح جدید عمارت های نوکه چندان هم با اقلیم محل هماهنگ نبودند،بنیاد گذارده می شدند.
در آن سال ها برای تخریب یک ساختمان خشت وگلی،رسم رایج آن بودکه پای دیوار مورد نظر را گودبرداری وخالی کنند وبعد به تدریج با ایجاد تکان های پی در پی و به مرور دیوار رااز حالت اوّلیه خارج ساخته ودر نهایت آن را سرنگون کنند.
جبرومقتضیات زمانه نیزبرآن قرار گرفته بودتاخانه ی قدیمی همسایه ایی از اهالی کوچه ی یخچال،نوسازی گردد و به همین خاطروقتی یکی از دیوارهای بلند وپت وپهن قدیمی اش لق گردید تا با تکان تکان دادن های پی در پی به سقوط کشانیده شود، برپاشدن صدای جیغ و غوغای زنان اهل خانه که فضای کوچه را پر کرد،در میان کندن موهای سرو چنگ کشیدن به صورت ها،همسایگان را متوّجه ساخت که باید بیل و کلنگ به دست به امداد حادثه ایی که محتمل می نمود بشتابند.

از هر گوشه وکنار مردو زن وبچّه ایی می دوید تا خودش را زودتر به مهلکه برساند،برخی برای یاری و تعدادی نیز برای مطلّع شدن از چند وچون واقعه،تاجایی که دراندک زمانی دیگر جای سوزن انداختن نبود.هر کس داد وفریادی می زد،تا به خیال خودش دیگران را بهترراهنمایی یکند:
«- اون جارا بکن».
«- خاکا اینجا را رد کن».
«-مواظب باش».
«-احتیاط کن».
«-خدایا ،پروردگارا خودت رحم کن».
اضطرابی که هم چنان با جیغ وفریاد زنان ودختران اهل خانواده درهم می آمیخت تا کم کم معلوم سازددر زیر این خروارها خشت و گل آوارشده باید اثری از نوجوانی که معلومش نبود یافته شود.
بیل ها دست به دست شدند و کلنگ ها دایم به کاویدن خاک توده شده به هم،پرداختند تا ساعتی بعد در میان اندوه سترگ همگان،به تدریج بدن خرد شده ی نوجوان مفقود شده ،نمودار گردید. وقتی پیکراو را به صورت کامل اززیر آوار بیرون کشیدند،دیگر رمقی برایش باقی نمانده بودومرغ جانش آسمان ها را در می نوردید تا داغی همیشگی را برای دل خانواده اش برجای گذارد.
*****
مثل دیگر روزهای تیغ،مراسم دسته گردانی چهل وهشتم که معرّف وفات پیامبر اسلام(ص)،شهادت حضرت امام حسن(ع) و حضرت امام رضا (ع) بوددر روز بیست وهشتم ماه صفر هر سال با شوروحال خاص خود در همان چهارراه خاکی معهودبرگزار می شدندتا مردم در دسته جات عزاداری سینه زنی و زنجیر زنی شرکت کرده و به سوگواری بپردازند.مراسمی حزن انگیز که اکثر قریب به اتفاق مردم ساکن در شهرو برخی از اهل روستاهای اطراف نیز برای شرکت درآن و تماشایش همواره پاکار بودند.
با همّت نمازگزاران و سایر مومنین محل،از مدّتی پیش پشت بام مسجد نو راکاه گل می کشیدندتا سقف های گنبدیش بتوانند بارش های پیش رورا تاب بیاورند.
چندین نفردر این کار خیرمشغول کارشده بودند، که یکی از آنها پیرمردساکن خانه ی ده خانواری با داشتن چهار بچّه ی قد ونیم قد بودکه در بالای پشت بام گرفتن سطل کاه گل که به وسیله ی طناب وقرقره به بالاکشیده می شدرا بر عهده داشت.
پیرمرد از صبح زود تا نزدیک های ظهر،با صرف مختصر توانی که داشت،هم چنان سطل های کاه گل را از قلّاب قرقره می گرفت وبه دست کارگر دیگری می رسانید که وظیفه ی خالی کردن کاه گل هارا درجلوی دست استاد بنا که مشغول مِسا کردن و شیب بندی سطح پشت بام بود،را بر عهده داشت.
هرچندکه کاردیگراز پیرمرد زور شده بود،امّا اعتقادبه این حکمت هاکه«کار جوهره ی مرد است»و«کار را چه کسی کرد،آن که تمامش کرد»موجب می شدتا وی در این روز تیغ هم دست از تلاش برنداشته وهم چنان به کار ادامه بدهد.
هنوز دقایقی به اذان ظهر مانده،پیرمرد هم چنان که دسته ی سطل کاه گل را به دست گرفته و به طرف خود می کشید،آخرین رمق های باقی مانده اش را هم به انتها رسانیدودیگر تاب نیاورد،جلوی چشمانش سیاهی رفت و به همراه سطل پر از کاه گل از بالای پشت بام به طرف کف زمین گذر سقوط کرد. سقوطی که با صدای خرد شدن استخوان های نحیف پیرمرد و سطل کاه گل و نوای مداح دسته ی گذرنده از برابر مسجد درهم آمیخته شدند:
«- ... دو چشم بی رمق وا کن پدر جان
غم مـــــا را تماشا کن پدر جان...».(1)
نگارش: «سعید فرزانه دهکردی»،شهرکرد،دی ماه 1395ه ش.(1)
ویرایش: «بابک زمانی پور».
پی نوشت:
(1)سعیدفرزانه دهکردی،فرزندسیّدجمال،متوّلدپنج شنبه2/ 10/ 1327ه ش/21/ 2/ 1368ه ق/23/ 12/ 1948م،کارشناس بهداشت عمومی،کارشناس مسوول آموزش بهداشت مرکز بهداشت استان،بازنشسته ی دانشگاه علوم پزشکی چهار محال و بختیاری.