زندگی نامه ی اوّلین شاعر دهکردی سرای شهرکرد عبدالرسول نوبخت
زندگی نامه ی اوّلین شاعر دهکردی سرای شهرکرد عبدالرسول نوبخت
فرزند غلام حسین نوبخت قمشه ایی و صغری پاور.
متوّلد:دوشنبه1295/8/3ه ش1334/12/27ه ق/1916/10/25م.
متوّفی:شنبه 1369/4/16ه ش/1410/12/13ه ق/1990/7/7م.
محل مزار :آرامستان بهشت دومعصوم شهرکرد.

«عبدالرسول نوبخت»
غلام حسین قمشه ایی فرزند حاج حسین قمشه ایی(فرزندحاج حیدر قمشه ایی)،که از جمله ی افراد متموّل شهرقمشه(شهرضا)محسوب می گردید،پس از بروز اختلاف با پدر خودکه پس ازدرگذشت همسر اوّل خود در صدد تجدیدفراش برآمده بود،،زادگاهش قمشه(شهرضا)راترک کرده وبه همراه دوبرادروخواهرخویش به دهکرد(شهرکردکنونی)وارد شده وبی اعتنا به ثروت خانوادگی خود با راه اندازی کارگاه کوچکی در محله ی بازارچه ی حاج احمد،درمجاورت مسجدنو،به شغل تخت کشی درزمینه ی تولید گیوه ی ملکی که درآن روزگاردارای اعتبار ورونق خاص بود روی آورد.وی پس از مدّتی با خانم صغری پاورپیمان زناشویی منعقد نمودکه حاصل آن پس از توّلد اوّلین فرزندش عبدالرسول درروز دوشنبه1295/8/3ه ش1334/12/27ه ق/1916/10/25م درخانه ی قدیمی واقع در خیابان سعدی فعلی وفرزندان دیگرشان عبدالعلی،کریم،شرف وربابه بود.
عبدالرسول به رغم مصایب ناشی از وقوع جنگ جهانی اوّل وفقر وقحطی که سایه ی هولناکش برسراسر ایران مستولی شده بود،براساس علاقه ی مندی پدرش که علاقه ی زیادی به علم آموزی داشت،تحصیلات خودرا در مکتب خانه ی محل و پس از آن در دبستان مبارکه ی بختیاری دهکردی در کنار هم مدرسه ایی هایی چون سیّد حبیب الله حسینی دهکردی پزشک سرشناس سال های بعد منطقه ی چهار محال و بختیاری آغاز نمود.
ذوق و قریحه ی فراوان فطری وی موجب شدتا به مرور ایّام وازهمان دوران کودکی عبدالرسول در کنارفراگیری خواندن و نوشتن به سرایش ابیاتی منظوم نیز روی بیاوردکه مورد تمجید پدرش قرار می گرفتندو این امر باعث می شدتازمینه ی پرداختن به دنیای شعر وشاعری در وی فراهم گردد.
در همین اوقات غلام حسین پس از فوت پدر خود حاج حسین قمشه ایی به منظور رسیدگی به امور مربوط به خانواده اش راهی قمشه(شهرضا) شدو به همراه سهم الارث خویش که شامل چندین خمره سکه نقره بودازطریق جادّه ی قمشه(شهرضا)-اورجن(بروجن)-قهفرخ(فرخ شهر)- دهکرد(شهرکرد) به رغم خطرات ناشی از اقدامات راهزن های گردنه ی زردی ها به دهکرد رسید و با سرمایه گذاری آن در امور گلّه داری توانست مقداری از مشکلات ناشی ازکمبودهای اقتصادی وی وخانواده اش را کاهش بدهد.
از این هنگام رفاه نسبی خانوادگی و حسن اخلاق غلام حسین موجب گردید تاوی دارای مراودات فراوانی با بزرگان طوایف گله دار دهکردی وحجّت الاسلام والمسلمین سیّدمحمّد دهکردی امام جمعه ی ناحیه ی چهار محال بشوداگرچه درگذشت نابه هنگام وی در اثر سکته ی قلبی باعث گردید تا در مدّت کوتاهی خانواده ی وی بازهم دچارپریشانی گردیده وعبدالرسول به رغم تمایلات احساسی خویش به منظورتامین معیشت مادر،دوبرادرو دو خواهرکوچک ترخود دست ازتحصیل کشیده وبا ادامه دادن شغل پدر،تخت کشی راسر لوحه ی امور زندگی خویش قرار دهد.با این همه ودر کنار همه ی مرارت ها به واسطه ی آن که در آن ایّام کارگاه های تولید گیوه همانند قهوه خانه ها یکی ازمحل های حضور افراد مختلف از شهرها و روستاهای گوناگون به شمار می رفت،مغازه ی تخت کشی وی نیز از این اصل دورنمانده وعبدالرسول درپی همین معاشرت هابه خوانش آثارشعرای بزرگ ایرانی چون فردوسی،سعدی،حافظ،عارف قزوینی،عبیدزاکانی ودهقان سامانی اقبال فراوان نموده و تلاش می کرد تا ضمن به خاطر سپردن اشعار مذکور روح ادب دوست خویش را جلایی دیگر ببخشد.
وی درگیرودارجنگ جهانی دوّم در روزچهارشنبه چهاردهم تیرماه1323ه ش/1363/7/13ه ق/1944/7/5م ودر سن بیست وهشت سالگی با سلطان خانم(هما)رحمانی(فرزندفرج الله و سیّده جانی حسینی) ازدواج نمود که ثمره ی این ازدواج هشت فرزند به نام های صدیقه،مهین، شهین، شهلا،نوذر،بیژ ن،سیامک و فرشید می باشد.
عبدالرسول یک سال پس از آغاز زندگی ی مشترکش،به خدمت سربازی در اصفهان فراخوانده شدوپس از طی دوره ی آموزشی هم زمان با آغازغائله ی خودمختاری آذربایجان،همراه با بسیاری دیگراز نیروهای نظامی به منظور مقابله با درگیری های جدایی طلبانه ی سیّد جعفر پیشه وری به آذربایجان اعزام وپس از دو سال خدمت مستمر به زادگاه خویش بازگشته وبا احداث خانه ایی جدیدواقع دربخشی از زمین خانه ی پدری در میانه ی کوچه ی گله گوون ها(گله گاوبان ها)کوچه شهید بهمن نوبخت کنونی منشعب از خیابان سعدی غربی،شغل گذشته ی خویش را استمرار بخشید.
ذوق ادبی فطری وی ونشست وبرخاست هایش با ادبای مطرح محلی روزگار جوانیش نظیرعبّاس علی حکیم آذر چالشتری موجب شده بود تا درکنار همه ی فراز و نشیب های زندگی هم چنان علاقه مندی به دنیای شعر و ادب را ترک ننماید و در کنار اهتمام به سرایش اشعار مختلف با تخلّص نوبخت،درقالب ها وبامضامین مختلف،وصف طبیعت،اخلاقی،دینی،اجتماعی،حکمی وباصبغه ی طنزواز جمله اشعاری با گویش دهکردی(شهرکردی)به عنوان اوّلین شاعر از این دست در شهرکرد و بنیان گذار این شیوه در زادگاهش،درحالی که آنهارا بر روی اوراق مختلف ثبت و ضبط می نمودو همین موضوع باعث شده تا نمونه های کمی از سال ها ذوق ادبی وی در اختیار باشد، به عنوان یک فرهنگ یار افتخاری به همکاری مستمر با مردم شناس بزرگ معاصر ایران ابوالقاسم انجوی شیرازی(نجوا) موسس برنامه ی پر طرف دار رادیویی احساس واندیشه که بعدا سفینه ی فرهنگ مردم نام گرفت درطی سال های مختلف 1358-1348ه ش/1399-1389ه ق/1979-1969م ازطریق مکاتبات منظّم روی بیاوردوبه این ترتیب سهم فراوانی درمعرّفی وثبت وضبط مفاهیم مرتبط بافرهنگ مردم زادگاه خویش شهرکرد(دهکرد)شامل بازی های بومی تا قصّه های و روایت های محلّی داشته باشد، که علاوه بر پخش از رادیوی سراسری ایران،بر اساس آن چه تاکنون در قالب مجموعه کتاب های چهارده گانه ی مردم شناسانه ی مرحوم ابوالقاسم انجوی شیرازی(نجوا) منتشر شده اند، می توان شرح روایت های:
«زار گزیدم(1)،یک بار جستی ای ملخ،دوبار جستی ای ملخ،بارسوّم چوب است و فلک(2)، توش خودم را کشته بیرونش شمارا(3)،خره خوابیدکلاغه باورش اومد(4)،خداروزی رسان است امّا یک اِهنّی هم بایدکرد(5)،همون حسابه کا کوره براخودش می کرد(6)،خجه چاهی(7)،می خواهم در دهن کدخدارا ببندم(8) »،
را معرّفی نمود.




اگرچه این موضوع را نباید از نظر دور داشت که بررسی پرونده ی مکاتبات وی با برنامه ی مذکور به طور قطع عناوین دیگری از مطالب تهیه شده توسط وی را به دست خواهد داد.
عبدالرسول نوبخت درکنار اشتغال به دل مشغولی های ادبی خویش،درسال های 1358-1354ه ش/1399-1395ه ق/1979-1975م و به دنبال رواج استفاده از انواع پای افزارهای تولیدی کارخانه ایی،که کسادشدن کار تخت کشی وگیوه دوزی کارگاهی و خانگی را به همراه داشت، با هم یاری گروهی از دوستان خود درآموزشگاه رانندگی ایران به صاحب امتیازی عبدالرضا جعفری دهکردی واقع درخیابان بوعلی سینا جنوبی زادگاه خویش به عنوان دفتر دار مشغول به کارگردید،در عین حال که هم چنان دل در گرو پرداختن به دقایق ادبی شهر خویش را داشت.


حاصل سال ها ذوق ادیبانه ی ایشان،مجموعه ایی از اشعارگوناگون است که تحت عنوان کتاب پیغام آشناکه در برگیرنده ی گزیده ایی از اشعاروی می باشددر چهارفصل، فصل اوّل شامل هشتاد و هشت غزل، فصل دوّم در برگیرنده ی بیست قصیده، قطعه،مثنوی ومتفرّقه،فصل سوّم معرّف سی و یک رباعی و دو بیتی و فصل چهارم حافظ چهار قطعه اشعارگویشی دهکردی به همّت نوه ی ایشان خانم سارا نوبخت درسال1396ه ش/1438ه ق/2017م وتوسط انتشارات جهان بین فرخ شهر،درقطع رقعی در الف تا میم و یک صدوچهل وپنج صفحه منتشرو به عنوان اوّلین مجموعه ی شعردر برگیرنده ی اشعار با گویش دهکردی از جهت قدمت زمانی،ازسوی سازمان سازمان فرهنگی،اجتماعی وورزشی شهرداری شهرکرد دراوّلین همایش نکو داشت روزشهرکرد،درغروب روز دوشنبه1397/2/31ه ش/1439/9/5ه ق/2018/5/21م درتالار لاله ی این شهر رونمایی و موردتجلیل واقع شد.(9)

سرانجام عبدالرسول نوبخت درروزشنبه 1369/4/16ه ش/1410/12/13ه ق/1990/7/7م دارفانی را وداع گفته ،به جهان باقی شتافت و پیکرش در میان مشایعت دوست دارانش درآرامستان بهشت دو معصوم(س) شهرکرد به تراب تیره سپرده شد.
بابک زمانی پور
شهرکرد،فروردین ماه1403ه ش.
پی نوشت ها:
(1) روایت«مورچه داره[،روایت زارگزیدم]
در مجالس عروسی و مهمانی،عدّه ایی زن دور هم جمع می شوند و این بازی را که جنبه ی خیلی خصوصی دارد در می آورند ودمی را به کف زدن و پای کوبی و شادی می پردازند.این بازی شباهتکی دارد به آن چه فرنگی ها استریپ تیز(1) می گویندو ترتیب آن هم این است که ابتدا دایره و دمبکی فراهم می کنند،بعد یک نفر از میان جمع بلند می شود وبه وسط مجلس می آید.ضرب گیر،رِنگ ملایم ونرمی می گیردوبازیگر با همان رِنگ نرم وکندو آهسته،یواش یواش شروع به رقصیدن می کند. هرچه بازی پیش می رود،رنِگ تند تر می شود،به طوری که در آخر بازی ضرب گیر چنان بر روی ضرب می کوبد که شور و هیجان مجلس را دو چندان می کند.در تمام طول بازی،بازیگر با ادا و اطوار به عنوان این که مورچه اورا گریده،یکی،یکی،لباس هایش را در می آورد،به طوری که در آخربازی لخت و پتی است و با هیجان می رقصد وبازی تمام می شود. در این بازی البته هیچ مردی،حتّی پسر بچّه های ده ساله هم به مجلس راه ندارند.
بازیگر:
مورچه داره(2)
جمعیّت:
کجات داره؟
بازیگر:
این جا و این جا و این جام داره.
با این مکالمه ی کوتاه، بازیگر هر دفعه یکی از اعضای بدنش را نشان می دهد و نام آن عضو را به زبان می آورد.یعنی بعداز سرو گردن،نوبت سینه می رسد واز سینه به شکم وناف و همین طور... وبا مهارت و عشوه گری می رقصد،زیرا هنر رقص در این بازی نقش اساسی دارد. حالا رِنگ تندتر شده و بازیگر همان طور که می چرخد،روبه جمعیّت می کند و می کوید:
بازیگر:
مورچه گزیدم.
جمعیّت:
کجاته(3)گزید؟
بازیگر:
این جام و این جام و این جامه(4) گزید.
ودوباره شروع به نشان دادن اعضای مختلف بدن خود می کند.
بازیگر:
چه کار کنم؟
جمعیّت:
بکن و بریز، بکن و بریز.
وبازیگر تکّه تکّه لباسش را می کند و به اطراف می اندازد و می رقصد. جمعیّت هم با شور و هیجان کف می زنند و رنگ تند تر می شود و بازیگردر حین رقص تا آن جا که هوس ومیل خودش و خودمانی بودن مجل و مهمان ها راه دهد لخت می شود و اندام خود را نشان می دهد.
این رقص و پیچ وتاب وآه وناله ی هوس انگیز و زنانه چون با چرخاندن تن و بدن و نمایش دادن نقاط مستور و پوشیده ی بدن بازیگر توام می شودنمایش به اوج می رسد و با چنان ضرب تندی که گفته شد ،محیطی به وجود می آید که اختیار از کف حاضران به در می رود و در چنین نقطه ی اوج و التهاب و هلهله و کف زدن،بازی پایان می پذیرد.
روایت همدان.
[روایت زار گزیدم]
در شهرکرد این بازی به اسم زارگزیدم (5) معروف است و به مجالس شادی و سرور مردانه اختصاص دارد.ترتیب بازی شبیه است به بازی مورچه داره که ضرب و دف به صدا در می آید وبازیگر مرد،رقص وهنر نمایی را آغاز می کند ومکالمه ی بازیگرو جمعیّت است:
بازیگر:
زارگزیدم.
جمعیّت:
کوجاتا(6)گزید؟
بازیگر به سر خود اشاره می کند و می گوید:
بازیگر:
این جا و اون جا واون جاما(7)گزید.
جمعیّت:
بکن و بیریز(8).
بازیگرکلاهش را از سر بر می دارد و دور می اندازد.
بازیگر:
زار گزیدم.
جمعیّت:
بکن و بیریز.
بازیگر دستی به کمر خودکشیده ،می گوید:
بازیگر:
این جا و اون جا و اون جاما گزید.
جمعیّت:
بکن و بریز.
بازیگر در این موقع رقص کنان،شالش را از کمر باز می کند و پرتاب می کند.
بازیگر:
زار گزیدم.
جمعیّت: کوجاتا گزید؟
بازیگر در حال که چند مرتبه دست به شانه هایش می زند می گوید:
بازیگر:
این جا و اون جا وا ون جاما گزید.
جمعیّت:
بکن و بریز.
بازیگر قبایش را از تنش در می آورد و به گوشه ایی می اندازد.
بازیگر:
زار گزیدم.
جمعیّت:
کوجاتا گزید؟
... و همین طور بازی را ادامه می دهد و رقص کنان با ادا و اطوار هر دفعه یک تکّه از لباس هایش را بیرون می آورد تا بالاخره به جایی می رسد که تنبان خودرا هم می کند و در بین هلهله و فریاد حاضران از اطاق بیرون می رود و در یک گوشه ایی خلوت لباس هایش را می پوشد و بر می گردد.
روایت شهرکرد.
(1) Strip – tease
(2)دارد.
(3)کجات را.
(4)این جایم را.
(6) زار: زنبورهای سرخ رنگ و بزرگ.
(6): Kujata کجایت را.
(7) Ungama:آن جایم را.
(8)Biriz :بریز.
ابوالفضل شیخ شاب، بیست و دو ساله،محصّل،بافق،یزد.
ناصر مساعی،چهل و یک ساله، کارمند جز،کرویه ،شهرضا.
عبدالرسول نوبخت، پنجاه و هفت ساله، گیوه کش، شهرکرد.
ماه منیر هنری،پنجاه ساله،آموزگار، همدان».
نگ به: انجوی شیرازی(نجوا)،ابوالقاسم،بازی های نمایشی،صص 56-54،تهران، امیر کبیر،1352ه ش.
(2) روایت«یک بار جستی ای ملخ، دوبار جستی ای ملخ، بار سوّم چوب است و فلک.
روایت اوّل:
کسی که چند بار کارهای خطرناک کرده باشد و به تصادف از کیفر نجات یافته باشدوبه همین سبب شیرک شده با گستاخی بخواهد بازهم به چنان کارها دست بزند به او گویند:
یک بار جستی ای ملخ، دوبار جستی ای ملخ، بار سوّم چوب است و فلک.
در عهد پادشاهی روزی یک زن به حمّام.رفت اتفاقاً زن رمّال باشی پادشاه در حمّام بود و آن زن آمد و رختش را پهلوی رخت او بیرون آورد و وارد حمّام شد. زن رمّال شاه از حمّام بیرون آمد و گفت:
این رخت کیست؟.
گفتند:
این رخت فلان زن است.
گفت:
بریزید توی آب.
رخت آن زن بیچاره را به دستور زن رمّال به آب ریختند. چون آن زن از حمّام بیرون آمد و دید، دلش سوخت و کینه ی آن زن را به دل گرفت و هر طور بود به خانه برگشت.شب شد.شوهرش به خانه آمد. زن به او گفت:
از فردا سر کار نرو.
شوهرش گفت:
چرا؟.
گفت:
می گم نرو.
گفت:
پس چکار کنم؟.
زن گفت:
فردا یک کتاب رمّالی می گیری و فال بین و رمل تران(1) می شی.
شوهرگفت:چرا؟.
گفت می خوام شوورم رمل تران باشه.
خوب پافشاری زن بود و دلیل و برهان نمی خواست.گفت:
باشه فردا صبح می رم و رمّالی بلد می شم.
امّاکجا به سر کار می رفت؟ریشخند زنش می کرد واوهیچ ازرمل ترانی نمی دانست و نمی آموخت. اتفاقاً در آن روزها یک شب خزانه و اموال شاه را دزدیدند.شاه به رمّالش رجوع کرد و گفت:
خوب باید رمل بترانی و بگی که اونا کجا هستند و کی ها هستند؟.
رمّال گفت:
کی ها؟.
شاه گفت:
آن دزدها.
هرچه رمل انداخت به این گوشه و آن گوشه ی دنیا چیزی دستگیرش نشد عاقبت گفت:
قبله ی عالم به سلامت باد چیزی به نظرم نمیاد.
شاه بسیار خلقش تنگ شد.
رمّال گفت:
سرور من خداوند وجود شمارو حفظ کنه،غمین مباشید، شما می تونین از رمّال های شهر کمک بگیرین.
شاه همین کار را کرد و رمّال های شهر را به حضور پذیرفت، آن زن هم شوهرش را وادار کرد برود.
شوهر گفت:
ای زن من چیزی بلد نیستم.
گفت:
اینی که بلدی بگو.
شوهر آن زن هم رفت پیش شاه، هیچ کدام از رمّال ها نتوانستند کاری از پیش بردارند، امّا چون نوبت شوهر آن زن رسیدگفت:
فدایت شوم،چهل روز مهلت می خوام.
شاه گفت:
باشد.
آن مرد به خانه برگشت و گفت:
ای زن تو این خاک را بر سر من کردی، در این چهل روزی که مهلت گرفته ام اگر دزدها را پیدا نکنم مجازات خواهم شد.
زن گفت:
غصّه نخور خدا بزرگه.
چون که خودش او را وادار کرده بود دل داریش می داد. شوهر به زن گفت:
خوب حالا چطور حساب این چهل روز را نگه داریم.
زن گفت:
چهل تا خرما می خریم و در خمبه ایی(2) می گذاریم.هر شب یکی از آنها را می خوریم.وقتی که نزدیک باشد چهل روز تمام شود،بر می داریم و فرار می کنیم.
از قضا دزدها هم چهل تن بودند،که را بخت و که را اقبال؟حالا خودمانیم خوبست بخت هم که می آید این جوری بیاید.
باری چهل تا دانه ی خرما خریدند و در یک خمبه گذاردند.شب اوّل شوهر گفت:
ای زن یکی از خرماها را بردار و بیا که تو این آب را دستم کردی.
از آن طرف دزدها می دانستند که کار به چه کسی واگذار شده، رئیس شان به پشت بام اتاق او آمد و از سوراخ سقف اتاق ناظر کارهای او بود و به حرف هاشان گوش می داد. چون زن یکی از خرماها را آورد اتفاقاً از خرماهای دیگر بزرگ تر بود شوهر به زنش گفت:
زن جاش را نگاه دار که یکی از جمله چهل تا آمده ،کی از گنده هاش هم هست.
مقصود شوهر خرما بود، ام،ا دل رئیس دزدها در آن بالا به لرزه افتادگفت:
ای وای بر حال ما چه کار کنیم؟.
آن شب گذشت شب دیگر شوهر به خانه آمد، از آن طرف هم رئیس دزدها یکی از دزدها را همراه آورد تا او هم این عجایب را بشنود. زن رمّال خرمای دیگری آورد.گفت:
ای زن، بدان حالا از جمله چهل تا دوتاش آمده است.
دزدها مخشان داغ شد. شب سوّم رئیس همه ی دزدها را خبر کرد که این منظره را ببینند. سه تای آنها دم سوراخ گوش دادند توی اتاق رمّال به زنش گفت:
بردار و بیا که حالا دیگر خیلی شدند.
یعنی سه تا شدند و ما نزدیک شدیم. دزدها از تعجّب دهانشان باز ماند. پس از شور و مشورت از پشت بام پایین آمدند و با احترام وارد اتاق شدندگفتند:
ای آقا! خواهش داریم.
رمّال گفت:
چه خبر است؟.
گفتند:
دست ما به دامن تو ای رمّال، راست می گویی،ما اموال شاه را دزدیده ایم، بیا همه را به تو تحویل می دهیم، شتر دیدی ندیدی، ما را لو نده،در فلان قبرستان و در فلان سردابه ی زیر زمین است و برو بردار و تحویل شاه بده، پیش شاه از ما صحبت نکن، بگو خودت رمل انداختی و پیدا کردی، رمّال از شادی روی پا بندنبود. شبانه به نزد شاه رفت و گفت:
شاها اموال را پیدا کردم.
شاه هم خوشحال شد و همان شب اموال را از محل مذکور بیرون آوردند و به قصر بردند. رمّال هم شد یکی از نزدیکان و خاصان شاه.روزی زن رمّال تازه شاه به حمّام رفت از قضا زن رمّال قدیمی هم به حمّام آمد، تا وارد حمّام شد آن زن از حمّام بیرون آمد و گفت:
این رخت کیست؟.
گفتند:
از زن رمّال قدیمی شاه.
گفت: بریزید در آب.
لباس آن زن را در آب ریختند. زن رمّال تازه به خانه آمد و به شوهر گفت:
دیگر برای من بس است. من به مراد و مطلب خودم رسیدم.فردا دیگر به نزد شاه نرو و دنبال کار قدیمت برو.
شوهر گفت:
زن نمی شود.
زن گفت:
من راه یادت می دهم، فردا صبح وقتی شاه بر تخت نشست و تو را به حضور پذیرفت،تو نزد او برو و جیقه ی او را از سرش بردار و به زمین بزن، او به غلامان خواهد گفت بگیرید این دیوانه را و بیرونش کنید و تو از آن جا راحت خواهی شد.
فردای آن روز همین کار را کرد، تا جیقه ی شاه را از سرش برداشت و به زمین زد،عقرب سیاهی از توی جیقه درآمد. شاه از دیدن این وضع خیلی شاد شد و رمّال باشی را احترام زیادی کرد. رمّال شب آمد به خانه و ماجرا را برای زنش گفت.[زنش هم درجوابش گفت]:
خوب این که خرجی ندارد،یک شب که شاه به حمّام می رود،تو هم برو، وقتی در سردخانه ی حمّام حوله بر خود پیچید و خواست بخوابد، تو برو یک پای او را تنگ بگیر و از تخت گاه حمّام به پایینش بکش، او روی زمین خواهد افتاد و به غلامان خواهد گفت بگیرید این دیوانه را برانید، آن وقت تو راحت می شوی.
رمّال باشی هم همین کار را کرد و درست همان موقع که پای شاه را زیر درکشید، سقف همان جا فروریخت. همه تعجب کردند که چنین پیش بینی کرده بود.شاه او را خلعت فراوانی داد. رمّال هر روز از روز پیش به شاه نزدیک تر می شد.زن از چاره جویی تنگ آمد، دیگر چیزی نمی گفت چون طالع از پی طالع می آمد، امّا رمّال غصه می خورد که وقتی کار به او رجوع کنند او از عهده اش برنیاید.آخر یک روز شاه او را با عدّه ایی از خاصان به شکار دعوت کرد،به شکار رفتند. وقتی آهویی را دنبال می کردند ناگهان ملخی بزرگ بر زین اسب شاه نشست شاه بی آن که کسی از همراهانش متوّجه شوند او را گرفت و مشتش را به هوا برد و گفت:
های کی می تواند بگوید در مشت من چیست؟.
هیچ کس چیزی نگفت، به رمّال خود گفت:
دوست من ای کسی که خدا تو را برای من فرستاد مرا از پیشامدها مطّلع کنی، در دستم چیست؟.
رمّال زرد شد،سرخ شد.کاری از دستش ساخته نبود. این ضرب المثل را به زبان آوردکه
یک بار جستی ای ملخ،دوبار جستی ای ملخ،بار سوّم چوب است و فلک.
مقصود رمّال حادثه ی دزدها و حادثه ی جیقه و حمّام بود که یعنی من از همه ی آنها جستم،حالا چه کنم؟چوب است و فلک.شاه ملخ را به هوا پرتاب کرد و گفت:
بارک الله! مرحبا تو رمّال درجه ی یک دنیا هستی.
روایت آران ،کاشان، بهمن[ماه] 1349[ه ش/ذی القعده الحرام 1390ه ق/ژانویه1971م].
روایت دوّم:
در روزگار قدیم دو نفر بودند که یکی حمّالی می کرد و دیگری رمّالی. مرد رمّال از مال دنیا بی نیاز و مرد حمّال تهی دست بود.مرد حمّال زنی داشت بسیار خوشگل و صاحب جمال، امّا زن رمّال[با آن که]خیلی زشت و بدقیافه بود[و] در خانه نوکر و کلفت داشت. یک روز که زن حمّال به حمّام رفته بود،همان روزهم زن رمّال رفت به حمّام و از دیدن زن حمّال که خیلی با حسن و جمال و زیبا بود حسد ورزید. به کنیزان خودش گفت او را زدندو ازحمّام بیرونش کردند.زن بیچاره از این پیش آمد خیلی ناراحت شد. شب که شوهرش به خانه آمد زن بدون این که به شوهر بگوید چه اتفّاقی افتاده گفت:
ای مرد خواهشی از تو دارم.
مرد حمّال گفت:
بگو.
گفت:
از فردا باید این حمّالی را کنار بگذاری و عقب کار دیگری بروی. مرد بیچاره که انتظار چنین حرفی را نداشت گفت:
ای زن من کار دیگری از دستم ساخته نیست، چند سال است که شغلم حمّالی است حالا چکار کنم؟.
زن گفت:
من شغلی برای تو انتخاب کرده ام.
مرد حمّال گفت:
چه شغلی؟زن گفت:
تو باید بروی رمّالی.
مرد حمّال با تعجّب گفت:
این کار محال است، برای این که من هیچ سواد ندارم و حال آن که رمّالی کار آسانی نیست، باید درس خوانده باشم و با علم و زبان دار باشم، ولی من هیچ کدام از این صفات را ندارم و این کار را نمی کنم.
زن که خیلی ناراحت بود با اوقات تلخی گفت:
یا باید این کار را قبول کنی، یا این که همین حالا برویم پیش قاضی مرا طلاق بدهی.
مرد حمّال گفت:
ای زن از خر شیطان بیا پایین و آبروی مرا نریز، فکر کن من می خواهم رمّالی کنم رمل و اسطرلاب و کتاب از کجا بیارم؟از این ها گذشته باید من چیزی بلد باشم.
زن گفت:
آن چه که تو بخواهی و لازم داشته باشی من فراهم می کنم ولیکن تو هم به امید خدا این کار را بکن والّا همین که گفتم.
مرد حمّال دید علاجی ندارد،خواهش زن را قبول کرد. زن حمّال کتاب و رمل و اسطرلاب و یک عبا و تسبیح برای مرد فراهم کرد و روز بعد مرد بیچاره با ترس و لرز به جای کوله پشتی ،حمّالی عبا به دوش انداخت[و]گفت:
خدایا امیدم به تست.
و از خانه رفت بیرون.در گذری نشست و از خجالت سر خود را به زیر انداخت و اسباب رمّالی را جلویش گذاشت و تسبیح در دست لب هایش را حرکت می داد.در این وقت مردی[که] یک قاطر با بار گم کرده بود عبورش از آن جا افتاد.چشمش افتاد به رمّال جلو رفت سلام کرد و گفت:
رمّال باشی من قاطری گم کرده ام و هر چه جستجو کردم اثری از قاطر به دست نیاوردم اگر بگویی که قاطر من کجاست و من آن را پیدا کنم پاداشی به تو می دهم.
مرد رمّال که خیلی ناراحت بود به تمسخر گفت:
می روی دکان دوا فروش و یک دست دوای کارکن می خری و بلافاصله می خوری و با شتاب از فلان راه می روی و در این راه هفت خرابه است اگر احتیاج به آب پیدا کردی می روی در خرابه ی هفتم سه بار دور خود می چرخی و می نشینی برای قضای حاجت، قاطر خود را پیدا می کنی.
آن مرد با عجله از رمّال خداحافظی کرد و رفت،آن چه را که رمّال دستور داده بود عمل کرد،تا رسید به خرابه، سه مرتبه دور خود چرخ زد و نشست که ناگاه نگاهش افتاد به قاطر دید در گوشه ی خرابه بارش کج شده و می خواهد بیفتد. خیلی خوشحال شد و به خود گفت:
عجب رمّال دانایی است.
با عجله آمد تا برسد به رمّال.از آن طرف رمّال فکر می کرد که خوب فرستادمش عقب نخود سیاه و شر این مرد را از سر خودم دور کردم که ناگاه سروکلّه ی مرد پیدا شد و مرد رمّال به خود گفت:
آمده تلافی دروغ هایی را که به او گفتم بکند.
از خجالت سر به زیر انداخته بود. آن مرد با خوشحالی آمد و گفت:
بارک الله رمّال باشی من به دستور تو قاطر را پیدا کردم تو از کجا می دانستی؟.
رمّال گفت:
به من اگر نمی دانستم که نمی گفتم.
و انعام خوبی از آن مردگرفت [و]رفت به خانه. زن پرسید:
چکار کردی؟.
رمّال داستان خودش و آن مرد را گفت،امّا بازهم ناراضی بودکه:
این چه کار است؟ امروز این دروغ را گفتم فردا چه خواهد شد؟.
زن گفت:
ای مرد فردا هم خدا بزرگ است، ناامید .نباش.
امّا روز بعد که باز رفت به جای خود نشست قضا را همان روز یک دانه بی قیمت(3) از دختر پادشاه گم شده بود و به دست یکی از کنیزان افتاده بود در پیدا کردن آن دانه هرچه کوشش کردند اثری از او پیدا نشد و همان رمّال که زنش با زن حمّال دعوا کرده بود و چند رمّال دیگر در پیدا کردن دانه عاجز مانده بودند، مردی که قاطر خود را گم کرده بود از این واقعه باخبر شد،گفت:
من کسی را می شناسم که اگر به قصر دختر سلطان بیاید دانه بی قیمت را پیدا می کند و کار او رمّالی است.
خبر به پادشاه دادند آن مرد را طلب کردگفت:
شنیدم کسی را می شناسی که تواند دانه را پیدا کند.
آن مرد گفت:
قبله ی عالم به سلامت باشد،بله.
شاه گفت:
برو آن شخص را بیاور.
آن مرد باشتاب آمد پیش رمّال[و] گفت:
مشکلی برای دختر سلطان پیش آمده که به دست تو حل می شود.
رمّال گفت:
چه مشکلی؟.
آن مرد جریان را گفت. رمّال گفت:
این کار از دست من برنمی آید.
مرد گفت:
من به سلطان قول دادم اگر نیایی هردوی ما را می کشد.
مرد رمّال هر چه خواست که بهانه بیاورد که از شر آن مرد خلاص شود نتوانست، ناچار رمّال باشی به راه افتاد و آن مرد از عقب او تا رسیدند به قصر دختر پادشاه، در همان موقع تمام کنیزان حاضر بودند. آن کنیزک که دانه را برداشته بود از همه عقب تر ایستاده بود.رمّال باشی که از فکر کار خود سر به زیر انداخته بود:
یک مرتبه سرش را بلند کرد ریشش را جنباند و سرفه ایی کرد که کنیزک ترسید و پیش خودش گفت:
این رمال فهمیده که دانه را من دارم.
در آن حال رمّال باشی فکری به نظرش رسید گفت:
جای خلوتی می خواهم تا رمل بیندازم و از روی کتاب دانه را پیدا کنم.
او به فکر بود که از تنهایی استفاده کرده فرار کند. کنیزک وقتی دور رمّال باشی را خلوت دید خود را به او رسانید و گفت:
رمّال باشی تو از کجا دانستی که من دانه را برداشتم که تا رسیدی به طرف من اشاره کردی؟.
رمّال گفت:
من اگر نمی دانستم که این جا نمی آمدم، بگو ببینم حالا دانه را چکار کردی؟.
کنیزک گفت:
آن پیش من است.
گفت:
به دستور من گوش بده، زود برو دانه را در تکّه خمیری بگذار و آن را بینداز جلو آن غاز بزرگريال مبادا جلو غازهای دیگر بیندازی تا من بگویم دانه را آن غاز خورده و تو بی تقصیر شوی.
کنیزک دستور رمّال را عمل کرد، بعد رمّال باشی دستور داد:
آن غاز بزرگ را بیاورید،سر ببرید و دانه را از شکم آن بیرون کنیدکه دانه در شکم اوست.
به دستور رمّال غاز را سر بریدند و دانه را بیرون کردند و انعام بسیاری به رمّال باشی دادند. رمال پیش سلطان مقامی پیدا کرد و مورد اطمینان شاه قرار گرفت و در بعضی مسافرت ها با سلطان همراهی می کرد.یک روزی که شاه به عزم شکار می رفت در راه پیشاپیش همه مرکب می راند،رمّال باشی با آن ها بود،یک ملخ سه دفعه از جلوی چشم شاه پرید این طرف و آن طرف، شاه دست انداخت و ملخ را گرفت بعد رو کرد به رمّال باشی[و]گفت:
بگو بدانم توی دست من چیه؟.
رمّال باشی چیزی به نظرش نرسید، فکر کرد:
جواب سلطان را چه بگویم؟.
خودش را مسخره کرد و گفت:
یک دفعه پریدی ،ملخک دو دفعه پریدی ملخک،بارسو،م گیری ملخک.
سلطان گفت:
آفرین رمّال باشی خیلی دانا هستی، فهمیدی که در دست من ملخی است؟.
رمّال باشی گفت:
بله قبله ی عالم اگر نمی دانستم که نمی گفتم، من به لطف خدا از این بیش تر می دانم.
سلطان باز عقیده اش درباره ی رمّال باشی محکم تر شد، تا رسیدند به کنار چشمه ی آب. سلطان دستور داد قدری در این جا آسایش کنند،رمّال باشی گوشه ایی نشست و در فکر عاقبت کار خود بود به یاد دوران کودکی که در خانه ی پدرش مشغول جولایی بوده،دست های خود را مثل ننوی بچّه ها تکان می داد در این موقع سلطان[که به او]نگاه می کرد گفت:
رمّال باشی چه کار می کنی؟.
گفت:
قبله ی عالم به سلامت باد، دارم رمل می اندازم، در رمل میب ینم که اگر از این چشمه ی آب هفت قدم به طرف قبله قدم کنید بعد آن جا را بکنید هفت گنج خسروانی بیرون می آید که هفت پشت قبله ی عالم از آن بهره مند می شود.
به دستور پادشاه آن جا را کندند و هفت گنج خسروانی بیرون آمد، باز خود رمّال تعجب کرد که هر چه دروغ می گوید راست می شود. امّاسلطان رمّال باشی را از همه چی بی نیاز کرد و بسیاری از آن گنج را به یاران خود بخشید. بعد رو کرد به رمّال باشی و گفت:
دیگر شکی برای من باقی نمانده که تو غیب گو هستی، حالا بگو ببینم من چند سال دیگر عمر می کنم؟.
رمّال باشی فکری کرد و گفت:
قبله ی عالم به سلامت باد، شما بدانید هر وقت که من مردم، چهل روز بعد از مرگ من مرگ شما می رسد.
سلطان این سخن را که شنید تا آخر عمر راضی نبود یک مو از سر رمّال باشی کم بشود.
روایت سرآبادان تفرش،دی[ماه] 1348[ه ش/شوال المکرّم1389ه ق/.دسامبر1969م].
محمود بوجار، بیست ساله، کارگر قالی باف، آران کاشان.
محمد علی پهلوانیان، بیست و یک ساله، هنرجو، جهق Jahaq کاشان.
دوشیزه فرخنده پیش داد، بیست و سه ساله، کارمند، در توجان بندر عباس.
یعقوب سرآبادانی، بنّا،سرآبادان،تفرش.
محمّد شاه محمّدی، سی و نه ساله، کشاورز، فرنق Farmaq خمین.
زعفر ضیایی، نوزده ساله، آشپز، قیدار زنجان.
فریدون طاهری، پنجاه و سه ساله، کارمند،گنج آباد،سمیرم، شهرضا.
شکرالله طباطبایی سی و نه ساله، کشاورز، فهلیان،ممسنی،فارس.
مراد عبدلی، چهل و نه ساله،کارمند،حسین آباد، ناظم ملایر.
عبدالرحیم فیصلی، سی و سه ساله،کارگر، چم کنار Cam konar،هندیجان، خوزستان.
حسن قاسمی، پنجاه و دو ساله ،کشاورز، فراغه ،آباده.
بانومانداناگلستانی، سی ساله، خانه دار، دزفول.
بانو هاجر مجیبیان، چهل و نه ساله، خانه دار، یزد.
حیدر مشهدی، بیست و هشت ساله، سنگان کن،تهران.
عبدالرسول نوبخت، پنجاه و شش ساله،گیوه کش، شهر کرد.
تابنده نوروزی، بیست و چهار ساله،کارمند،کرمان.
یادداشت:
از این مثل و قصّه ی آن روایات بیش تری در اختیار داریم که این شانزده روایت با این مشخصات و نشانی ها جمع و جورتر و بهتر از همه است امّا البته با هم تفاوت هایی دارند که باید داشته باشند:
شخصی که به اصرار زن خود فال گیر و رمّال می شود،بعضی ها نوشته اندنخست حمّال بوده،بعضی ها هم پینه دوز و خارکن گفته اند.
* در چند روایت پادشاه است که او را طلب می کند،در پاره ایی روایات حاکم شهر.
* دختر پادشاه یا حاکم در چند قصّه گلوبند و رشته ی گوهر خود را در حمّام گم می کند و در چندتای دیگر در قصرخود.
* در تعدادی از روایات وزیر پادشاه از بیم آن که مبادا فال گیر رقیب او بشود و جای او را بگیرد بر وی حسد می برد و از او سعایت می کند و در یکی دو روایت سرانجام دوست دار او می شود.
*در غالب روایات رمّال بعد از آن که چهل روز مهلت می خواهد تا دزدان گنجینه ی پادشاه را پیدا کند،چهل دانه خرما می خرد،امّا در روایت گنج قباد،چهل انجیر است ودرقصّه ی فهلیان ممسنی چهل مرغ بریان از مطبخ پادشاه می گیرد. در روایت یزد تعداد دزدان بیست نفر است و رمّال هم بیست خرما می خرد و در روایت سنگان فال گیر از پول خود چهل تا مرغ بریان می خرد.در قصّه ی شهرکرد هم سخن از چهل بادام است.
* مشهورترین شکل مثل اینست که گویند یک بار جستی ملخک،دوبار جستی ملخک، بار سوّم چوب است وفلک. ولی در روایت جهق کاشان گویدیک بار جستی آ ملخ،دوبار جستی آ ملخ، بار سوّم پات تو تله است و در روایت درتوجان بندر عباس آمده یک بار جستی ملخو، دوبار جستی ملخو، سوّمی کف دستی ملخو و وزیر می گوید آفرین ملخ بار اوّل و دوّم از دستم جست بار سوّم با دو دستم گرفتمش و در روایت فرنق خمین چنین است یک دفعه جستی ملخه، دو دفعه جستی ملخه،دفعه ی سوّم افتادی به تله.امتیاز دیگر قصّه ی فرنق آن که با اصطلاحات و لغات محلی نوشته شده است.در نسخه ی گنج قباد و فهلیان ممسنی یک بار ملخه،دو بار جستی ملخه،دفعه ی سوّمی افتادی تو تله، منتها در روایت فهلیان در قسمت پایان گوید آخر به گیر آیی ملخه، امّا در قصّه ی دزفول و چم کنار هندیجان گوید نام زن رمّال خوب بیارملخا و ملخه بود و عبارت در دزفول اینست یک بار گفتم ملخا، دوبار گفتم ملخا، صد بار گفتم ملخا،آخر دیدی ملخـا؟وعبارت چم کنار هندیجان این یه دفعه گفتم ملخه، دو دفعه گفتم، ملخه گوشم نکردی ملخه، آخر من دس داخل دست Men - edass پادشاه گیری کردی ملخه و پادشاه عاقبت او را وزیر خود می کند و در روایت یزد یک بار جسی ملخک Yakbar - Jessi Malaxok دو بار جسی ملخک، بار سوّم توی مشت پادشاه هستی. در پایان داستان هم رمّال عاقبت به خیر، از خدا کمک می خواهد که مغرور نشود و این که از قدیم و ندیم گفته اند به مالت نناز که یک شبی بنده، به حسنت نناز که یک تبی بنده (بند) است و در روایت سنگان کن یک راه پریدی ملخک،دو راه پریدی ملخک،آخر به چنگ می افتی ملخک ودرقصّه ی شهرکردوحسین آباد ناظم ملایر گوید یک باره جستی ملخه،دوباره جستی ملخه، سه باره به دام افتادی ملخه.
(1)Torandanچرخاندن و غلتاندن،رمل تران،رمل گردان و رمل انداز.
(2)Xambeخمره و خم.
(3) یعنی آن قدر گران که نمی توان قیمتی برایش تعیین کرد».
نگ به: انجوی شیرازی(نجوا)،ابوالقاسم،تمثیل ومثل،صص517-507،تهران،امیرکبیر،چ چهارم،1395ه ش.
(3)روایت«توش خودم راکشته،بیرونش شما را.
روایت شهرکرد،عبد الرسول نوبخت، پنجاه و شش ساله،تخت کش،شهرکرد:
شخصی زنی داشت بسیار بدگل و بداخلاق ولی وقتی می خواست از خانه بیرون برود به قدری ظاهرسازی می کرد و لباس های رنگ و وارنگ می پوشید که مردم او را به هم دیگر نشان می دادند.روزی از روزهای آفتابی زمستان جمعی از کشاورزان در میدان ده،برآفتاب نشسته و مشغول صحبت بودند و چپق دود می کردند. از آن طرف همان زن بدگل وخوش ظاهرآمدو از مقابل آن جمع گذشت وهمه متوّجه او شدند.عدّه ایی اورا به هم نشان دادند،عدّه ایی هم گفتند:
خوشا به حال مردی که همچین زنی در خانه دارد .
از قضا شوهر زن هم آن جا نشسته بود. وقتی آن اشاره ها را دید و آن حرف ها را شنید بی معطلّی زنش را صدا کرد و در مقابل آن ها روبنده ی زنش را برداشت و گفت :
- آی مردم ! خوب ببینید،توش خودم را کشته،بیرونش شما را.
روایت شهرکرد،بهمن[ماه]1349[ه ش/ذی القعده الحرام 1390ه ق/ژانویه1971م]عبدالرسول نوبخت،پنجاه و شش ساله،گیوه کش،شهرکرد».
نگ به: همان منبع،ص227.
(4)روایت«خره خوابید،کلاغه باورش اومد.
هروقت صحبت از اشخاص خوش باور و ابله باشد این مثل را می گویند:
خری در مرغ زاری می چریدوقتی که سیر شد همان جا خوابید و چار[چهار] دست و پاش را دراز کرد،کلاغی از بالای سرش می پرید خر را دید که افتاده، خیال کرد سقط شده،چند دقیقه ایی دورش نشست و پرید تا این که پیش خودش یقین کردکه خرجان ندارد. خلاصه بالای سرخرآمد که چشم هایش را در بیاورد که ناگهان خره سرش را بلند کرد و کلاغه از ترس پرید.
روایت شهرکرد، بهمن[ماه]1349[ه ش/ذی القعده الحرام 1390ه ق/ژانویه1971م]،عبدالرسول نوبخت،پنجاه وشش ساله،گیوه کش،شهرکرد».
نگ به: همان،ص302.
(5)روایت«خدا روزی رسان است،امّا یک اُهنّی هم باید کرد.
شخص ساده لوحی مکرر شنیده بود که خداوند متعال ضامن رزق بندگان است و به هر موجودی روزی رسان است به همین خاطر به این فکر افتادکه به گوشه ی مسجدی برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزی خود را بگیرد. به این قصدیک روز ازسرصبح به مسجد رفت ومشغول عبادت شد،همین که ظهرشد ازخداوندطلب ناهارکرد،هرچه به انتظار نشست برایش ناهاری نرسید،تااین که شام شدواوباز ازخداطلب خوراکی برای شام کردوچشم به راه ماند،چند ساعتی از شب گذشته درویشی وارد مسجد شد و در پای ستونی نشست و شمعی روشن کرد و از دوپله(1) خود قدری خورش و چلو و نان بیرون آورد و شروع کرد به خوردن مردک که از صبح با شکم گرسنه از خدا طلب روزی کرده بود و در تاریکی و به حسرت به خوراک درویش چشم دوخته بود، دید درویش نیمی از غذا را خورد و عن قریب باقی اش را هم می خورد بی اختیار سرفه ایی کرد. درویش که صدای سرفه را شنید گفت:
هرکه هستی بفرما پیش.
مرد بی نوا که از گرسنگی داشت می لرزید پیش آمد و بر سر سفره ی درویش نشست و مشغول خوردن شد.وقتی سیر شد درویش شرح حالش را پرسید و آن مرد هم حکایت خودش را تعریف کرد. درویش به آن مردگفت:
فکر کن اگر تو سرفه نکرده بودی من از کجا می دانستم که تو این جایی تا به تو تعارف کنم و تو هم به روزی خودت برسی؟ شکی نیست که خداروزی رسان است امّا یک اُهنّی هم باید کرد.
روایت شهرکرد،آبان[ماه]1350[ه ش/رمضام المبارک1391ه ق/اکتبر 1971م]عبدالرسول نوبخت،پنجاه و شش ساله،گیوه کش،شهرکرد.
محمّدمهدی مظلوم زاده،بیست وچهار ساله،کازرون.
(1) Dopele:کیسه ی گدایی.
(2) Ohon:صدای سرفه».
نگ به:همان،صص275-274.
(6)روایت«همون حسابه کاکوره برا خودش می کرد.(1)
این ضرب المثل را در مورد کسی به کار می برند که بخواهد به مال دیگری تجاوز کند و قصّه ایی دارد:
شخصی زنش را بر الاغ سوار کرده بود و از دهی به ده دیگر می رفت. زن و شوهر در بین راه به کوری برخوردند که عصازنان راه می رفت.با مرد کور رفیق و همراه شدند و چند قدمی که رفتندکور پیش خودش فکر کرد ودر دل گفت: اگر می شد این زن را صاحب بشوم خیلی خوب بود.
خلاصه شیطان در قالب مردکور جای گرفت وکور بنا کرد به راندن الاغی که زن سوارش بود وهر چند قدم با دست بر پای خود می زد و می گفت:
خوب ماستی براد(2) ماسوندم،اگر بگیرد.
بعد از مدّتی که راه رفتند شوهر خواست با زنش از راه دیگری برود،مرد کور مانع شد و گفت:
زن مرا کجا می بری؟
مرد گفت: زن مال من است به توچه؟
این گفت و آن گفت و خلاصه مرد کور قانع شد و دست از زن برداشت.
روایت کرویه،ناصرمساعی،چهل ساله،کارمندجزء،کرویه شهرضا،فروردین[ماه] ۱۳۵۲[ه ش/صفرالمظفّر 1393ه ق/مارس1973م].
کاووس تابان سیرت، سی و چهار ساله ،آموزگار، فیروزآباد بویراحمد.
علی اکبر جلیلی، هیجده ساله، دانش آموز، بابا منیر نورآباد ممسنی.
کیخسرو حیدری، بیست و هشت ساله، نامه رسان، بندر عباس.
محمّد جعفر رحمان دوست، بیست و پنج ساله، فرش فروش، لارستان، فارس.
غلام رضا رضاییان، هیجده ساله، دانش آموز به روایت از قاسم قهرمانی، دوبران داراب.
محمّد صادقی، پنجاه ساله، قالی فروش و خومه فروش، صغاد آباده.
موسى على طاهری، نیک نام ده لواسان.
موسی فاطمی،چهل ساله،آموزگار،لرکی Larki ،ازعشایرخوزستان.
على فولادى، سی ساله، آموزگار، چهارطاق خمین.
حسین گل بان،بیست و پنج ساله،کارمند،اصفهان.
رجب مشکلی،بیست و یک ساله،محصّل،رامهرمز.
دوشیزه فرّخ مصباحی، بیست و هفت ساله، خانه دار،سنگ سرسمنان.
حسین مقدّم، پیشه ور،ماران کلاته،گرگان.
عبدالرسول نوبخت، پنجاه و شش ساله،گیوه کش،شهرکرد.
یادداشت:
از این پانزده روایت فقط روایت اوّل است که زن به حال مرد کور دل سوزی می کند و اصرار می ورزد که او را همراه ببرند. در روایت فیروزآباد بویراحمد نیز مردکور می گوید:
عجب ماسی ماسوندم اگر بماسه، نیز مرد و زن هر دو دلشان به حال کور می سوزد و ایضاً به جای حاکم و داروغه، مرد عاقلی است که حل مشکل را تدبیر می اندیشد و فقط مردان را جدا از هم زندانی می کند.[در]روایت لارستان مرد کور ادعای مالکیّت زن و خر و لحاف مرد را می کندو در پایان قصّه قاضی می بیند مرد کور در اتاقش این طرف و آن طرف می دود و می گوید:
هم خرکی،هم زنکی،هم لحاف گرمکی.
در روایت نیک نام ده لواسان زن و شوهر مرد کور را از عرض رودخانه رد می کنند و در پایان قصّه مرد کور این طور می خواند:
بخواب بخواب، بلکی خدا خواسته باشه،یک اتاق برات ساخته باشه.
در روایت بابا منیر نورآباد ممسنی زن و شوهر مرد کور را به خانه می برند. مرد کور یک شب آن جا می خوابد و صبح فردا ادعای مالکیّت زن و خر را می کند و در پایان قصّه هم وقتی قاضی از لای در نگاه می کند می بیند همان طور که طاق باز خوابیده روی شکمش می زند و می گوید:
خیلی فکرش نباش شدکه خری و زنی نشد کور پیش تری.
در روایت سنگ سر وقتی قاضی پشت در اتاق مرد کور گوش می ایستد می شنودکه مرد کور می گوید:
من که کردم شد شد نشد نشد.
در روایت دوبران داراب آن چه به صورت ضرب المثل درآمده حرفی است که مرد کور با خودش می گوید و آن این که:
کورو خیالی کرده، اگر بچله خرکی و خورکی و زنکی، اگر نچله همان کور اولکی.
یعنی کوره خیالی کرده،اگر خیالش [نقشه اش] بگیرد و خری و خوراکی و زنی گیرش می آید و اگر نگیرد همان کور اوّلی است.
(1) Hamun Hesab Ka Kurd Berr Xodes Mikard همان حسابی است که کور برای خودش می کرد.
(2) Barad:برایت».
نگ به: همان،صص274-272.
(7) روایت«خجه چاهی.
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیشکی نبود.درزمان قدیم یه خدیجه بود که به لفظ عامی می گفتند خجه و او زنی بود ورورو(1)وخود پسند و ایرادهایی می گرفت که هرگز با وضع زندگی و کسب شوهرش جور نمی آمد.خجه همه شب که شوهرش خرد وخسته به خانه می آمد،عوض صحبت های نرم ودل جویی بنای داد و قال را می گذاشت و می گفت:
کاشکی تو فردا گم می شدی. این چه مخارجی است که تو میاری. نیگا به مردم بکن که چه جوری خرجی برا زناشون میارن و چه چیت های الوون برا رخت هاشون می خرند،یل قلم کار هندی،کفش ساغری ،پیراهن تور،پاکش قصواری(2)چادر جیر،چاقچور دبیت حاج علی اکبری،ولی من باید از سرتا پا همه رخت هام کرباسی باشد،تا کی می توانم صبر کنم؟بس که همه را سر دلم هشتم می ترسم دلم پاره شِد.(3)
مرد بیچاره با حوصله در جواب به زنش می گفت:
تو اگر به زن همسایه نیگا می کنی، شوهر اون روزی پنج ریال درآمد دارد و من روزی چهار عبّاسی،کوجا تا کوجا؟ خدا رو شکر که چشم وگوش داری و می دانی که اون دکون بزّازی دارد و من هیارکارم(4).مگر تو این ضرب المثل را نشنفته ایی که می گند:
چو دخلت نیست خرج آهسته تر کون.(5)پس هر کسی باید مطابق درآمدش خوراک و پوشاکش باشد.
والّاهر کی دلش می خواهد زندگیش بهتر و بالاتر باشد،ولی گفته اند:
دست بی چاره چون به جان نرسد،چاره جز پیرهن دریدن نیست.
زن در جواب مرد[می]گفت:
مگراین ضرب المثل را نشنفته ایی که:
من می خوام نون و گوشت،تو برو خودتا بفروش.
من این حرفا سرم نمی شِد(6)که تو دراومد داری یا نداری، من هر چی می خوام بدون کم وزیاد بایدجورکنی و اگر نکنی همین آش و همین کاسه اس(7).
مرد بیچاره که دید به هیچ وسیله ایی او را نمی تواند قانع کند با خودش گفت:
باید ترک این زن وزندگی را بکنم و به جایی بروم که از دست این زبان نفهم راحت بشوم.
همین کار را هم کرد و پا به فرار گذاشت.زن همین که فهمید مردش فرار کرده،پی او رفت و مثل اجل معلّق دامنش را گرفت او را به خانه آورد تا عاقبت به جایی رفت که دیگر زن هر چه جُست او را، نیافت و روی این اصل ناراحتی او بیش تر شد ، به طوری که با همسایه ها و اهل کوچه همه روزه به منازعه و جنگ و جدل می پرداخت تا کدخدا چند فرّاش فرستاد زن را آوردند،همین که زن در خانه کدخدا چشمش به آن جمع افتاد دست از دهن برداشت و بنیاد ناسزا گفتن هشت(8)و به کدخدا هم اعتنایی نکرد.کدخدا گفت: ای زن این خوی زشت را عوض کن،اگر اخلاقت را عوض نکنی تو را مجازات و جریمه می کنم.
زن به کدخدا گفت:
من اینم که هستم و از توپ وتوله(9) ذّره ایی ترس ندارم. تو هر چه می خوای بکن.
ناگفته نماند آن روزگار بدترین مجازات برای زن این بود که او را با توله سگ یک ساله در جووال می کردند و در جووال را می دوختند و با چوب از روی جووال به سگ توله می زدند تا هجوم به زن آورد و با چنگال او را اذیت کند.کدخدا چند بار زن را مجازات کرد ولی هیچ تغییری در خلق و خوی آن زن پیدا نشد ، تا جایی رسید که اهالی آن ده جملگی از دست آن زن به ستوه آمدند و چند ریش سفید با کدخدا مشورت کرده وعقل سر هم کردند که این زن را ببرند و به چاهی که در یک فرسخی ده است بیندازند . چون عزمشان جزم شد روزی همگی جمع شدند و خجه را به سر چاه بردند و او را در آن انداختند و به جانب ده بازگشتند. پس از دو سه روزی چوپانی به سر چاه آمد که برای گوسفندان خودش آب از آن چاه بکشد .همین که دول را در چاه انداخت و بالا کشید دید ماری گنده در دول است ، می خواست او را به چاه اندازد ناگاه مار به زبان آمد وگفت:
تو را به خدا قسم مرا از این خجه چاهی نجات بده که من خدمت بزرگی به تو خواهم کرد.
چوپان مار را از چاه بیرون آورد.مار گفت:
ای چوپان بدان وآگاه باش که سال های متوالی جای من در این چاه بود و هیچ جانوری جرات نداشت که نزدیک من قدم بگذارد ولی دو سه روز است که یک زن در این چاه آمده است که من با این همه قدرت از دست او به امان آمده ام وهر چه می خواستم راه گریزی پیدا کنم و خودم را از این چاه بیرون بکشم میسّر نبود تا این که از جانب خداوند شما به سر این چاه آمدی و از کنار این خجه چاهی مرا نجات دادی و من تا زنده هستم مدیون شما هستم وحالا هم به عوض،خدمتی به شما می کنم،الآن که از این جا حرکت کنم می روم به گردن دختر پادشاه می پیچم و هرچه طبیب بیاورند باز نمی شوم،وقتی که توازاین واقعه با خبر شدی به دربار پادشاه بیا و بگو من می توانم این واقعه را علاج کنم به این شرط که اگرنتوانستم دفع مار را بکنم مرا گردن بزنندودرثانی چنان چه مار را به آسانی از گردن دختر باز کردم شاه نصف دارایی و دخترش را به من بدهد.شاه ناچار این شرایط را قبول می کند. بعد نوشته ایی به خط وامضاء شاه می گیری و آماده عمل می شوی و به تنهایی در اتاق دختر درآ و بگو دختر هم باید تنها باشد. به محض رسیدن به نزدیک دختر دست به من بزن تا من خود به خود باز شوم و بروم.
مار پس از سفارش های لازم به چوپان،رفت و رفت تا به دربار پادشاه رسید و خودش را به دختر شاه رسانید و محکم به گردن او پیچید.ملازمان دختر،شاه را از این پیش آمد خبر دار کردند. شاه برای علاج دختر طبیبان را خواست ولی هر چه معالجه کردند نتوانستند مار را از گردن دختر باز کنند . القصه چند طبیب دیگر داوطلب علاج دختر شدند و آمدند و آن ها هم نتوانستند علاج کنند. بالاخره شاه ناراحت شدو دو تا از طبیبان را گردن زد و به بالای شهر آویزان کرد تا این که این واقعه همه جا پیچید و چوپان هم از این موضوع خبر دار شد و همه جا آمد تا به شهر رسید و دید چند سر بریده به بالای سر دروازه شهر آویزان است. از دروازه بان سبب پرسیدکه:
چرا این سرها را آویخته اند؟
دروازه بان حکایت مارپیچیدن به گردن دختر پادشاه را برای چوپان شرح داد و گفت:
این ها طبیبانی بودند که داوطلب شدند و آمدند او را علاج کنند ولی نتوانستند و شاه خشم کرد و آن ها را گردن زد برای عبرت دیگران که ادعای دروغ نکنند.
مرد چوپان به دروازه بان گفت:
مرا به پیش گاه شاه معرّفی کن، به طور یقین می توانم معالجه کافی کنم و دختررا از شکنجه مار راحت کنم.دروازه بان به همراه چوپان به خدمت شاه رسید و معرّفی او را کرد . شاه چوپان را به حضور پذیرفت و گفت:
شما برای معالجه آمده ایی؟
عرض کرد:
بله قربان ولی شرایطی دارد که اگر قبله عالم قبول کند من هم مشغول عمل می شوم. شاه فرمود :
شرط خودت را بگو.
چوپان گفت:
اگر که دفع مار را کردم دختر را با نصف دارایی خود باید به من واگذاری و اگر خدا نکرده نتوانستم، مرا گردن بزن.
شاه فرمود:
تودخترمرا از شکنجه مار نجات بده ، من شرط تو را به جان می پذیرم.
چوپان عرض کرد:
تعهد را قلمی فرمایید به امضاء مبارک.
شاه نوشته ی نصف دارایی و دخترش را به چوپان داد. بعدچوپان به همان طریقی که مار سفارش کرده بود عمل کرد. مار هم از گردن دختر پادشاه باز شد و رفت.شاه وقتی که آزادی دخترش را دید بسیار خوشحال وخندان شد ودستور فرمود جشن مفصّلی بر پا کردند ودختر را به عقد چوپان درآورد و نصف دارایی خود را به او داد و او را منصب بزرگی بخشید.
حال بشنو ازمار،همین که ازگردن دختر پادشاه باز شد، رفت و به گردن دختر کلان دیگری پیچید آن ها هم در پی علاج کوشیدند و هر چه طبیب آوردند علاج پذیر نشد و از این طرف حکمت چوپان که داماد پادشاه شده بود زبان به زبان و دیار به دیار شهرت پیدا کرده بود.مردم گفتند:
باید برویم و هر طوری شده همان حکیم حاذق را برای نجات دختر بیاوریم.
القصّه رفتند به دنبال داماد پادشاه واو با همان شرایط عازم آن دیار شدوبه همان طریق به پیش ماررفت. وقتی که مار می خواست ازگردن دختر باز شود درگوش چوپان گفت:
دفعه ی اوّل که باز شدم جبران آن خدمت وکمکی بود که به من کردی،این دفعه هم به پاس آبرو و دوستی بود،که باز شدم، بدان وآگاه باش که پیشه ی من همین است،اگر دفعه ی دیگر بیایی چنان به کف پایت می زنم که کُلک(10)سرت را باد ببرد.
این بگفت و راه خود را پیش گرفت. داماد پادشاه هم با دارایی زیاد رفت تا به منزل خودش رسید.
بشنو از مار که همه جا آمد تا دفعه سوم باز به گردن دختر یکی ازکلان و بزرگان پیچید و آن ها برای معالجه هر چه کوشیدند علاج پذیر نشد. از آن جا که مرد چوپان از برای این کار شهرت زیادی پیدا کرده بود به سراغ او رفتند و حال و حکایت را به نزدش بیان کردند.چوپان گفت:
معذرت می خواهم فعلاً کسالت دارم ونمی توانم بیایم.
هرچه اصرار کردند چوپان انکار کرد.خلاصه چند مرتبه مکرر به پیش او آمدند و حاضر به رفتن نشد تا این که پدر دخترشخصاً به پیش چوپان آمد با حالت پریشان گفت:
ای حکیم تو را به خدای یکتا قسمت می دهم شما بیا ودخترم را از این گرفتاری آزاد کن.من نوشته می دهم تمام داراییم را به شما واگذار کنم.چوپان به حال پدر دختردلش سوخت و توکّل به خدا کرد و بلند شد و به همراهی پدر دختر رفتند. همین که به منزل رسیدند،چوپان عازم اتاق دختر شد و به پیش مار رفت و در گوش او گفت:
من نیامده ام که تو باز شوی،ولی از طریق دوستی که فی ما بین ما برقرار است آمده ام تا به تو خبر دهم که خجه چاهی از چاه بیرون آمده و شهر به شهرو دیار به دیاردنبال تو می گردد،تومی خواهی باز شو ومی خواهی بازنشو. این وظیفه ی دوستی و صمیمیّت من بودکه تو را خبردارکردم.
مارکه این خبر را شنید بدون معطلی بازشد وتا چشم او کار می کردپا به فرار گذاشت و چوپان هم با درآمد هنگفتی به منزل خود بازگشت.
روایت شهرکرد،مهر[ماه] 1351[ه ش/شعبان المعظّم 1392ه ق/.سپتامبر1972م].
عزیزامام دوست،پنجاه ودوساله،کشاورز خشکنودهان،فومن.
یدالله نوری سخویدی یزدی، پنجاه ساله،کارمند،سخوید،یزد.
علی اکبر بازوبندی، بیست و هفت ساله مکانیک به روایت سالار کاظم بازوبندی،شصت و پنج ساله کشاورز،بازوبند نیشابور.
صدیقه پورمحی آبادی،بیست و یک ساله،خانه دار،کرمان.
محمّد اسماعیل حیدری،سی و نه ساله،کفّاش،اراک.
حسین رستمی، سی و چهار ساله ،کارمند سامن samen،ملایر.
سیروس صابر، سی و دو ساله،دبیر دبیرستان،بابل.
محمّد علی پور، بیست و دو ساله ،محصّل به روایت از ابراهیم رشنوrasnu،سی ساله کارگر
راه آهن، اندیمشک.
علی رضا علی محمّدی، بیست و شش ساله،دبیر،چناربن رودسر.
سیّدنبی فیروزی، سی و دو ساله کارمند،فیروزادمرد،فسا.
قدم خیر قاسمی، شانزده ساله،محصّل به روایت ازمیرقلی کهزادی،سی ساله،ایذه،بختیاری.
علی رضا محمودی، پانزده ساله ،محصّل،به روایت از حسن مرادی و خان علی علی جانی، سیه
خمام،رشت.
علی مؤمنی، هفتاد و یک ساله،صحّاف،نهاوند.
محمّدعلی نراقی،بیست و دوساله،معلّم به روایت از رمضان نراقی پنجاه وشش ساله، بزّاز، لار فارس،
عبدالرسول نوبخت، پنجاه و شش ساله، گیوه کش،شهر کرد.
سیف الله نوری زاده، شیراز
عبّاس نیکورنگ، سی و هفت ساله ،خیّاط، به روایت از احمددارابی، صدوهشت ساله،سرباز قديم، الشتر، لرستان.
یادداشت
درروایت فاطمه غرغرو در اراک(سلطان آباد)،که در روایت سامن ملایر اسم زن و مرد مشدی حسن و خیچه و در روایت اندیمشک نام آنان ولی و خدیجه است و در روایت کرمان و شهرکرد نام مرد مشخص نیست ولی نام زن به ترتیب خدیجه ته چاهی و خدیجه چاهی است.در روایت بابل نام مرد حسن و اسم زن خدیجه است که حسن به راهنمایی دوستش،خدیجه را به بهانه ی تماشا کردن ماهی های رنگارنگ سر چاهی می برد و او را به چاه می اندازد امّا شب که می شود از تنهایی دلش می گیرد و از کرده ی خود پشیمان می شود، باز به راهنمایی همان دوست به سر چاه می رود که خدیجه را بالا بکشد،ولی اژدهایی بالا می آید و بقیّه ی قضایا... که روال قصّه مانند دیگر روایات است.
یادداشت پژوهش گر بر قصّه ی فاطمه غرغرو:
روایتی از این افسانه در عجایب المخلوقات طوسی ص ۴۸۷ [این چنین]آمده است:
در مثل گویند مردی را زنی بود سلیطه و بدخوی،وی را به صحرا برد و در چاهی افکند و سنگی بر سر آن نهاد. بعد از چهل روز باز آمد تا او به چاه رسید.سرچاه بر گرفت.جنّی از آن برآمد و غریو و فریاد می کرد از دست آن زن و مرد را گوید:
ای ظالم این چنین سلیطه را به جای من آوردی تا عیش من تلخ گردد و می نماید کی زن بدخو بدترازدیو بود.
عجایب المخارقات و غرائب الموجودات،ص ۴۸۷.
در طبقه بندی قصّه های ایرانی عنوان این قصّه زن سلیطه و کد آن ۱۱۶۴۵ می باشد و علاوه بر روایت های انجوی به روایت هایی از کریستن سن، افسانه ایی از فارس، مرتضی هنری، اوسون گون، افسانه های مردم خور، الول ساتن، قّصه های توپز قلی،میرزا افسانه ایی از مرکزایران،بولون،قصّه های عامیانهّ روایتی از خراسان ،پاک روایتی از آذربایجان ،نواک افسانه ایی عربی و اسپیس به قصّه ای کردی اشاره شده است. طبقه بندی قصّه های ایرانی ص ۱۹۶.
این قصّه در تیپ شناسی قصّه های عامیانه ی ملل جزو گروه قصّه های دیو ابله می باشد و عنوان آن در ویراست نخست تیپ شناسی The Evil Woman Thrown in to the Pit است که در تیپ هایA ۱۱۶۴،B ۱۱۶۴ D1164و B۱۸۲۶) انعکاس یافته و در ویراست دوّم به تیپ ۱۱۶۴ محدود شده است و عنوان آن در ویراست دوّم The Devil and the Evil Woman می باشد.
این قصّه از سه ساختار اصلی مجزا تشکیل شده:
۱ .مردی زن شرور چون خروس جنگی خود را به چاله (چاه ،درّه) می اندازد امّا کمی بعد پشیمان می شود دلش می سوزد و می رود او را بیرون بیاورد، امّا به جای زن دیوی(جنی)که در چاه زندگی می کند و نمی تواند زن شرور را تحمّل کند بیرون می آید.
2. یک عروس دیوسیرت (دختری که می خواهد عروسی کند). به وسیله ی نامادری اش در شیشه (جعبه ای) محوس می شود. شکارچی سعی می کند او را نجات دهد.تیپ A۱۱۶۴ ویراست نخست.
3. گروهی از زنان جوان حقّه بازی را دیو(ها) می خواهند آزمایش کنند و با آنان زندگی کنند. در برخی از وارینت ها مردها (دیوها) ترجیح می دهند هر عذابی را تحمّل کنند مگر زندگی با زن بداخلاق.
در برخی از روایت ها دیوی با زن (بیوه زن) شروری ازدواج می کند، امّا از دست او به ستوه می آید و راه نجاتی می جوید از مردی(کشاورز،کارگر کشاورز) کمک می خواهد. در این گونه روایت معمولاً با توافقی بین دیو سپاس گزار و مرد یاری گر قصّه ادامه می یابد. دیو که عادت دارد مردان ثروتمند و شاهزاده خانم ها را به دام اندازد و تسخیر کند، دوبار به پاس یاری، یاری دهنده اش، گروگان هایش را رها می سازد ،امّا بار سوّم امتناع می کند، ام،ا یاری دهنده دیو را تهدید می کند که زن شرورش (نامادری اش) دنبال او می گردد. دیو از ترس زن، گروگانش را آزاد و خود فرار می کند.تیپ D۱۱۶۴۵و D1862 ویرایش نخست.
سرزمین هایی که این قصّه زبان زد مردمش می باشد عبارتند از:
کشورهای اسکاندیناوی (فنلاند،سوئدیان فنلاندی زبان،استونی،لیتوانی،لیتونی،لاپلاند)،اسپانیا،پرتغال،کاتالان ،مجارستان،آلمان،ایتالیا،گرجستان،اسلواکی،صربستان،مقدونیّه،رومانی،بلغارستان،ترکیه،روسیه،اوکراین،عراق،فلسطین،عربستان سعودی،ایران،هندوستان،چین،پاکستان،سریلانکا، امریکایی های اسپانیایی زبان،مکزیک،برزیل،شیلی ،آرژانتین،مصر و اقوام ارمنی یهود وکرد. (The Types International Folk Tales, V.2, p.56)
(1)Ververu :ورّاج و پر حرف .
(2) qasvari :شلوار زنانه که از پارچه نخی سیاه می دوختند و درخانه می پوشیدند و پارچه های آن ها دو نوع بود، یک نوع کلفت تر که می گفتند پاکش بکش و مدر pakes-e bakes va mader و یک نوع دیگر نازک تر که می گفتند پاکش قصواری.
(3) sed:شود.
(4) Hiarkar:عمله.
(5)kun: درمنطقه اصفهان تلفظ کُن این طور است.
(6)nemsed:نمی شود.
(7) kases:کاسه است.
(8) hesht:گذاشت.
(9) tupp-otole:توپ و تشر.
(10): kalanدولت مند، ثروت مند.
(11)kolk :کرک».
نگ به:انجوی شیرازی(نجوا)،ابوالقاسم،گل به صنوبر چه کرد؟،صص65-50،تهران،امیرکبیر،چ هفتم،1396ه ش.
(8) روایت«در دهن داروغه را گذاشت.
چون در نقطه ایی مردم با حکم عامل دیوان یا داروغه موافق نباشند و نخواهند سرپیچی هم بنمایند،به نیّت اقناع و اسکات عامل دیوان یا گزمه ی داروغه، به گونه ایی مضحک ظاهر سازی کنندو این مثل را گویند.
در زمان قدیم در کاشان رسم نبود که زن ها در حمّام لنگ ببندند تا این که یک روز داروغه ی شهر پسرش را داماد می کند و از شهری برایش عروس می آورد. عروس داروغه بعد از چند روز به فکر حمّام رفتن می افتد به کلفتش می گویدکه اسباب حمّام او را حاضر کند و بعد به همراه او به حمّام می رود.سربینه ی حمّام بعد از این که رخت هایش را از تنش در می آورد از میان اسباب هاش لنگ را برمی دارد که ببندد،کلفتش با لهجه ی کاشی به او می گوید:
خانم جو،خانم جو،کاشو،زنا توحمو،لی به خودشون نمی بندن.(1)
عروس خانم می گوید:
من بی لنگ حمّام نمی روم،خجالت می کشم.
کلفت دوباره با همان لهجه ی کاشی می گوید:
خانم جو،کاشو رسم نی زلی به بنده، زنا آدمو توحمو مسغره می کنن.(2)
عروس خانم می گوید:
همین است که گفتم.من بدون لنگ به حمّام نمی آیم.
و لنگ قرمز ستاره نشان نویی را از میان بقچه بیرون می آورد،به کمرش می بندد.کلفت با دیدن لنگ، دودستی لپ های خودش را می گیرد و فشار می دهد و می گوید:
وا! خاک به سرم کنه خانم جو،م که تو حمو نمی آم،شاما خودد برو.(3)
عروس خانم که می بیند بی کلفت به حمّام رفتن خوب نیست،فوری لباس می پوشد و به خانه برمی گردد.وقتی به خانه می رسد داروغه از او می پرسد:
چرا به این زودی آمدید؟.
عروس خانم شرح ماجرا را می گوید.داروغه فکری می کند و می گوید:
فردا برید حمّام و لنگ هم با خودتان ببرید.
کلفت می گوید:
داروغه،داروغه زنا نمی زارن لی به بندیمو.(4)
داروغه می گوید:
حالا می رم دستور می دم به جارچی که در شهر جار بزنه بعد از این هیچ زنی حق نداره بی لنگ به حمّام بره.
به دستور داروغه جارچی در شهر جار می زند:
ایهاالناس بدانید که به حکم داروغه از فردا زن ها باید در حمّام لنگ ببندند.
حکم داروغه توی همه ی شهر می پیچدو زن ها هم با شنیدن حکم داروغه هر کدام لنگی تهیه می کنند و روز بعد به حمّام می روند و لنگ های رنگ و وارنگ خودشان را با عجله به کمرشان می بندند و مشغول شستشو می شوند. داسی(5) حمّام[که] وارد می شود زن ها می بینند که داسی یک تکّه کهنه به اندازه ی یک کف دست و با دو تکّه نخ که از پشت آنها را گره زده به خودش بسته. همه یک دفعه می گویند:
وا! داسی! ئیچی چیه به خودد بسی؟!.(6)
داسی می گوید:
اینم لنگ منه.(7)
زن ها می گویند:
خاک به سر موکنه،ئی لی مایه آبروریزیه.(8)
داسی می گوید:
وا! چه عیبی داره؟ عیبش چی چیه؟.(9)
زن ها می گویند:
داسی لی لی نی که تو بسسی،شاما می خوای در دن داروغه رو بیذاری.(10)
داسی می گوید:
باریک الله خوب فهمیدید و باد جونم در دن داروغه رو گذوش.(11)
نصر الله همایی زاد - هفتاد و سه ساله - تعمیرکار - کاشان
روایت دوّم
روزی بود روزگاری بود داروغه[ایی] در شهری بود و[از] اتفّاق روزگار زنی داشت که از زشتی طعنه به کدو تنبل می زد. زن داروغه به این زشتی خیلی هم حسود بود و هر وقت زن خوشگلی می دید حسودیش گل می کرد،مخصوصاً هروقت حمّام می رفت بیش تر به یاد زشتی خودش و خوشگلی زن های دیگر می افتاد و بیش تر حسودیش می شد و با این که همیشه با غلام و کنیز و هزار جور دنگ و فنگ حمّام می رفت،با وجود این چشمش که به زن های دیگر می افتاد خون خونش را می خورد تا این که یک روز که از حمّام می رود خانه به داروغه می گوید:
تو باید واژ(12) به واژار(13) بکنی که بعد از این هر زنی به حمّام می رود باید لنگ ببندد.
داروغه دستور می دهد و جارچی هم جار می زند و بعد از آن همه با لنگ به حمّام می روند. در قدیم لنگ نمی بستند و از آن روز لنگ باب می شود. روزی از روزها زن بدبختی که از هیچ جا خبر نداشته وارد حمّام می شود و پس از آن که لباس هایش را در می آورد و می خواهد لخت وارد حمّام بشود حمّامی نمی گذارد. هر چه التماس می کند،حمّامی می گوید حکم داروغه است. زن هرچه می گوید:
من غیر از لباس هایم چیزی ندارم.
به خرج حمّامی نمی رود. زن یک دستمال سه گوش پاره پاره داشته که وسطش هم وصله ایی بوده،عاقبت دو پر دستمال را طوری جلوش می بندد که وصله می افتد روی مخرجش، امّا جلوش تا نافش بیرون می ماند و شکل این زن خیلی خنده دار می شود. وقتی وارد حمّام می شود نگاهش به زنی می افتد و می بیند خیلی به او احترام می گذارند. این زن،زن داروغه بوده که از قضا آن روز به حمّام آمده بود و هنگامی که زن می رودکارش را بکند و سر و کلّه اش را بشوید،زن داروغه نگاهش به او می افتد و او را مؤاخذه می کند:
چرا این ریختی وارد حمّام شدی؟این چیست به خودت بستی؟.
زن می گوید:
در دهن داروغه رو(14) بستم.
زن داروغه از این لطیفه خوشش می آید و آن قدر به قیافه ی این زن و حرفی که گفته بود می خندد که به ریسه می افتد و وقتی به خانه بر می گردد به شوهرش می گوید:
واژ به واژار بکن،که بعد از این هرکه هرجور می خواهد به حمّام برود
دی[ماه] 1352[ه ش/ذی الحجه الحرام1393ه ق/دسامبر1973م].
دولت سهراب شهریاری، پنجاه و هشت ساله، خانه دار،کرمان.
یادداشت:
۱. شادروان بانو دولت سهراب شهریاری از همکاران علاقه مند و صمیمی و از هم میهنان زرتشتی ما بود که در[روز دوشنبه] یازدهم فروردین ۱۳۵۴ خورشیدی[ه ش/17/3/1395ه ق/31/3/1975م] درگذشت.نامش جاویدوروانش شاد باد.
۲. آقای عبدالرسول نوبخت همکار دیگر ما از شهر کرد روایتی از همین قصّه را فرستاده اند امّا در آن روایت نام محل مشخصی نیامده ومثل آن هم به این شکل است که می خواهم در دهن کدخدا را ببندم امّا مشهورترین شکل مثل اینست که گویند:
برای بستن دم دهن داروغه همین بس است.
(1)Xanomju Xanomju kasu Tu Hamu Loy Be Xodesu Nemi Banden
خانم جان،خانم جان،کاشان زن ها توی حمّام لنگ به خودشان نمی بندند.
(2) Xanomju Kasu Rasm Ni Za Loy Be Banda Zana Adama Tu Hamu Masqara Mikonan
خانم جان در کاشان رسم نیست زن لنگ ببندد.زن ها آدم را توی حمّام مسخره می کنند.
(3)Va Xak Beseram Kona Xanomju Ma Ke Tu Hamu Nemiam Sama Xoded Boro
وای،خاک برسرم کنند،خانم جان من که توی حمّام نمی آیم،شما خودت برو.
(4)Daruqe Daruqe Zana Nemizaran Loy Be Bandimu
داروغه داروغه زن ها نمی گذارند لنگ ببندیم.
(5)Dassiزن کیسه کش.
(6) Vay Dassi I Ccia Be Xoded Bassi?
وای داسی،این چیست به خودت بسته ایی؟
(7)Inam Long - e Mana
این هم لنگ من است.
(8)XAK Be Sar-e Mu Kona I Loy Maye Aberurizia
خاک بر سرمان کند این لنگ مایه ی آبرو ریزی است.
(9)Vai Ce Aybi Dare? Aybes Ciciai?
وای چه عیبی داره؟ عیبش چیست؟
(19)Dassi I Loy Ni Ke To Bassi Sama Mixay Der- eDan-e Daruqa Ro Beyzari
داسی،این لنگ نیست تو بسته ایی،شما می خواهی در دهن داروغه را بگذاری.
(11)Barikalla Xub Fahmididu Bad Junom Dar-e Dan-e D ARUQA Ro Gozos
بارک الله خوب فهمیدید،باید جانم در دهان داروغه را گذاشت.
(12)صدا.
(13)صدادار،واژ به واژ یعنی جاربه جاچی.
(14) Roرا».
نگ به: انجوی شیرازی(نجوا)،ابوالقاسم،تمثیل ومثل،همان منبع،صص319-316.
(9)دراین جالازم است اززحمات وپی گیری های سرکارخانم سارانوبخت متوّلدچهارشنبه1366/5/28ه ش/1407/12/23ه ق/1987/8/19م،دانش آموخته ی فیزیک،در زمینه ی فراهم آوردن دسترسی نگارنده ی این سطور به اطلاعات لازم جهت تهیه ی شرح احوال روان شاد عبدالرسول نوبخت تقدیر به عمل آورده شود.









بــــــــــه نـام خـــــــــداوند جـــــان وخرد