آموزشگاه های«شهرکرد(دهکرد)»(13)

«مادرم باش

آن روزها توی«مدارس راهنمایی تحصیلی دخترانه ی شهرکرد»،«صندوق پاسخ به سوالات شما»،محمل ارتباطی خوبی بودبین مدیرومرّبی پرورشی بادانش آموزان.هرکس رمزی برای خودانتخاب  می کرد وسووالش راداخل«صندوق»می ریخت وپاسخ آن را درپانل مدرسه دریافت می کرد.

«گل نیلوفر»،«گل شقایق»،«تنهای خسته»،«هم نشین دردها»و...اسامی رمزی مورد علاقه ی دانش آموزان بودندکه همگی معرّف دل مشغولی ها وگاه قصّه های ی پرغصّه ی آنها بودند.

درمیان همه ی نامه های ریز ودرشتی که گاه وبی گاه به دستم می رسید،نامه ای نگرانم کرده بود ومدّتی درگیرآن بودم،نامه ی دانش آموزی با نام«هم نشین دردها»بود:

«معلّم عزیزم،

 ازاین که مزاحمتان می شوم ببخشید مشکلی دارم که می خواستم باشما درمیان بگذارم.نمی دانم ،شاید شما نیز نتوانید مشکل مراحل کنیدولی خواهش می کنم جواب نامه ام رابدهید وبگویید من چکارکنم؟

بیماری به سراغم آمده که نمی توانم آن رابرای کسی بگویم ومی دانم که مامانم هم به حرفم گوش نمی دهد، شما بگویید چکارکنم؟  

                                                          «هم نشین دردها»».

 

ازآن جایی که ازمتن نامه متوّجه اصل مشکل این دخترمان نشده بودم،بامرّبی پرورشی مشورت کردم و به این نتیجه رسیدم ،خوب است از وی بخواهم خودش رامعرّفی وحضوری مشکلش راعنوان نماید.برای همین دست به کارنگارش این جوابیه شدم:

«دخترعزیزم«هم نشین دردها»

برای بررسی مشکلی که نوشته بودی لازم است حضوری  باهم صحبت کنیم.باماتماس بگیر.ان شا الله مشکلت برطرف می شود».

«مدیر مدرسه»».

چندروزی گذشت،امّا خبری از«هم نشین دردها»نشد.ذهنم به شدّت درگیرمشکل مجهول دانش آموزی شده بود که نمی شناختمش.فکرهای جورواجورتوی سرم دور می زدندوبیش تراوقات به این ترتیب به  فکرش می افتادم.

«- شاید نمی خواهد یا خجالت می کشد خودش رامعرّفی کند،ای کاش تماس می گرفت تابدانم چه چیزی این دخترنوجوان رانگران کرده است؟کاش حداقل می دانستم بیماریش تا چه اندازه حاد است؟اگر...،شاید...،امّا...».

درست یک هفته بعد،روزی وقتی هنوزدقایقی ازرفتن معلّم ها ودانش آموزان به کلاس نگذشته بود،مشغول رتق و فتق امورات دفتری بودم که دانش آموزی وارددفتر مدرسه شدوبا حجب وحیای فراوان سلام کرد وگفت:

«- خانم می شودبیایید بیرون می خواهم باشما صحبت کنم ».

نیم نگاهی به او کردم،دخترمتوسط القامتی بود که می دانستم درپایه ی سوّم تحصیل می کند،گفتم:

«- بفرمایید،بیاییدجلوتر».

گفت:

«- نه خانم می خواهم تنهایی باشما صحبت کنم».

یکی توی ذهنم گواهی داد چه نشسته ای احتمال قریب به یقین خود«هم نشین دردها»ست.

بدون آن که حساسیّت بقیّه ی همکاران اجرای حاضردردفتررا برانگیزم،خیلی معمولی گفتم:

«- بله،بفرمایید بیرون منهم الآن می آیم».

اورا بااشاره ی دست به سوی اتاق بایگانی مدرسه هدایت کردم،دررا بستم و گفتم:

«- جانم،بفرمایید».

که همین دو،سه کلمه اش یخ بین مارا بازکرد،اگرچه ازچهره اش غم وپژمردگی می بارید:

«- من هم نشین دردها هستم».

«-عزیزم،بگو ببینم مشکلت چیست؟مطمئن باش این مشکل بین من وشما وخدامی ماند،نگران نباش».

من ومن کنان در حالی که کتابی که دردست داشت را دایم به طرف دهانش می برد تا صدایش را خفیف ترکند وبا دست دیگرش روی دیواراشکال فرضی می کشید،تته،پته کنان گفت:

«- خانم،مدّتی است که شب ها نمی توانم بخوابم،بسیارعذاب می کشم،برای دوری از خودم ،گاهی صلوات می فرستم وگاهی حتّی درتاریکی کتاب می خوانم، تا بلکه بتوانم به زور بخوابم،به مادرم هم گفته ام که من این مشکل را دارم،امّا اصلا برایش مهم نبود وکاری برایم نکرد.می ترسم ازاین که آینده ای بد داشته باشم».

باشنیدن مشکلش،کوه سختی که از ندانستن مشکلش درذهنم ساخته شده بود به یک باره کوچک کوچک شد،نفس راحتی کشیدم ودرحالی که نوازشش می کردم اورابوسیدم وگفتم :

«- اصلا نگران نباش،مشکل توخیلی نگران کننده نیست.من سعی می کنم مادرت را راضی کنم تا برای درمان این موضوع باهم پیش پزشک متخصص بروید.ازالآن هم تو باخیال راحت فقط برو ودرست رابخوان.حالاهم که به کلاس تان برگشتی،اگرکسی پرسید کجابودی؟بگوخانم مدیردرخصوص درس هایم  صحبت  داشت».

به دفترکارم برگشتم وبلافاصله با مراجعه به دفترانضباطی دانش آموزان کلاس سوّم شماره تلفن منزلشان را یادداشت کرده باخانه شان تماس گرفتم.خانمی آن طرف خط گوشی را برداشت.

«- بله،بفرمایید؟».

«- الو،سلام علیکم،منزل آقای...؟».

«- بله بفرمایی؟».

«- با مادر«فوژان»می خواهم صحبت کنم؟».

 «- خودم هستم».

چون می دانستم تلفنی وبدون مقدّمه نمی توان مسا له رامطرح کرد.بعدازسلام واحوال پرسی ازایشان خواستم به مدرسه  بیاید تادرمورد وضعیّت درسی دخترش صحبت کنیم.

فردای آن روزهرچقدرمنتظرآمدن مادر«فوژان»شدم،نیامدکه نیامد.بنابر این آخر وقت کاری مدرسه بازهم مجددا باخانه شان تماس گرفتم وبا تاکید ازاین مادرمحترم خواستم تاحتما به مدرسه مراجعه کند.

روز بعد وقتی مادر«فوژان»آمد،ایشان را به همان اتاق بایگانی بردم وضمن مقدّمه چینی درخصوص دخترش مبنی بر این که بسیاردختر خوبی است،امّا چند روزی است شادابی لازم راندارد؟درسش دارد افت می کندواینها،ازایشان خواستم تا«فوژان»رانزد دکتر ببرد ونتیجه راهم به من اطلاع دهد.ایشان هم خیلی خونسرد قبول کرد وبلافاصله هم خداحافظی کرد واز مدرسه خارج شد.

اواخر هفته،از«فوژان»پرسیدم:

«-چه شد؟بامادرت رفتی دکتر،دکترچه جوابی داد؟».

«- خانم مادرم اصلانگفت که به مدرسه آمده،یاشما باایشان صحبت کرده اید،چون نه من برایش مهم هستم ونه مشکلم،به روی مبارکش هم نمی آورد».

«- عجب،اشکالی ندارد،شما اصلا نگران نباش خودم این موضوع را پیگیری می کنم،تو فقط درس هایت را خوب بخوان و به این موضوع هم اصلا فکرنکن».

فردای آن روز،ضمن مشورت با مرّبی پرورشی مدرسه،تصمیم گرفتم تا با پزشک متخصصی در این رابطه مشورت کنم.برای همین موضوع شماره ی مطب«خانم دکترآذردانش» گرفتم و بعداز سلام واحوال پرسی ومعرّفی خودم گفتم که:

«دانش آموزی دارم که دچاربیماری شده،خانواده اش هم توّجهی به این موضوع ندارند ومن باید به صورت محرمانه اورابرای مداوا نزد ایشان بیاورم وبه همین خاطرلازم است تاایشان ترتیبی اتّخاذ کنند که دانش آموزمان در اتاق انتظار نماند وبه محض ورود معاینه شود».

خانم دکترکه انشاالله خداخیرش دهدمثل هروقت دیگرکه برای موضوعات این چنینی بچّه هابه ایشان مراجعه می کردم علاوه بر برخورد خوبشان همکاری لازم رابا مدرسه ی ما داشتند،پذیرفتند وقرارشدتاباهماهنگی منشی دکتر،نوبتی گرفته وهمراه مرّبی پرورشی مدرسه در زمان مقرر«فوژان»رانزددکتر ببریم.

روزموعود،دریکی از ساعات درسی،اتومبیلی گرفته و سریع خودمان رابه مطب دکتررسانیدیم.به محض ورودمان هم،مستقیما به اتاق معاینه رفته ومشکل رابادکتردربین گذاشتیم،پس ازمعاینه،«فوژان»راهمراه مرّبی پروشی به مدرسه فرستادم تا کسی متوّجه غیبتش نشودوبه قول خودش«آبرویش نرود».

براساس نظردکترمشکل حادّی وجود نداشت،تنها متاسفانه به دلیل بی توّجهی مادرخانواده این طفل معصوم به خود ارضایی دچار گشته ولازم بودتا خیلی زود مداوایش شروع  بشود وبه طورمرّتب داروهایش رامصرف کندتا به شرایط طبیعی بازگردد.

بعدازتقدیراززحمات دکترانسان دوست وخدوم،به داروخانه رفتم وداروهای لازم راگرفته وبه مدرسه  برگشتم.همان روزدرفرصتی مناسب با«فوژان» صحبت کردم وگفتم:

«- دیدی دخترم،چیز نگران کننده ای نبود.با مداوا خیلی زود خوب می شوی».

وقتی در حین تحویل داروهایش توصیه های لازم رابه او کردم و خواستم که داروهایش رامرّتب وبه موقع استفاده کند،«فوژان»با ناراحتی گفت:

«- خانم اگرمادرم ببیند داروها به خانه برده ام،همه رامی گیرد وازبین می برد وروزگارم راهم سیاه می کند».

باتعّجب از ویژگی های این مادرعزیز وظیفه شناس،گفتم:

«- خوب،اشکالی ندارد،پس باتوّجه به دستور پزشک،داروها را فقط به میزان مصرف مشخص شده از خودم بگیر وسروقت درخانه مصرف کن».

 از فردا تا پایان دوره ی درمان،روزانه داروهای«فوژان»رامی دادم تادرخانه ومدرسه استفاده کند.درمانی که اگرچه با تاخیر شروع شدامّا شادابی به چهره ی«فوژان»بازگرانیدووجودش را سرشارازخوشحالی وسرحالی که لازمه ی سن وسالش بود نمود.

روزی که آخرین قرص هایش رابه اودادم،درحالی که برق شادی را می شد درعمق چشمان پر فروغش به تماشا نشست،فرصت مناسبی به دستم آمد تا سووالی را که همواره ذهنم را درگیر خودش نموده بود از «فوژان»بپرسم:

«-«فوژان»جان چرامادرت حاضرنشد تو رادکترببرد؟».

«- ای خانم مادرم اگرمادربود که دردمرامتوّجه می شدونمی گذاشت این قدر زجربکشم،اواصلاهمه چیزراعیب می داند،حتّی رفتن پیش دکتر هارا».

وبعدش تشکّرکنان مرا با دنیایی از ابهامات در خصوص ماردانی این چنین ترک کرد تا به جمع دوستانش که در زنگ استراحت در صحن مدرسه گرگم به هوا بازی می کردند بپیوندد.

نزدیک های«عید نوروز»نامه ایی ازطریق«صندوق پاسخ به سوالات شما»به دستم رسید که متنش را هیچ گاه فراموش نمی کنم:

«بسم الله الرحمن الرحیم.

به نام آن که آفریدزمین وآسمان را.

باعرض سلام وخسته نباشیدخدمت معلّم خوبم.

خانم شما خیلی معلّم خوب ومهربانی هستید،ولی من خیلی بدبودم.شمانه تنها که یک معلّم من بودی بلکه مثل یک مادربرایم بودید واینجا جاداردازشما وخانم مرّبی تشکرکنم .من خیلی دوست دارم وقتی بزرگ شدم مثل شمایک معلّم بشوم واگرخدابخواهدومن هم تلاش کنم خیلی ممنونکه مراازاین عادت بد رهایی واز این بیماری بد نجات دادید؟

 شمارادوستت دارم  

فرامـوشت نمی کنم

سال نوراپیشاپیش به شماتبریک می گویم.

«هم نشین دردهای سابق،شادی الآن»»».

«صغری نجاتی زاده»(1)

ویرایش وبازنویسی:

«بابک زمانی پور».

پی نوشت:

(1)صغری نجاتی زاده،متولّد 6/ 9/ 1341ه ش،شهرکرد،دیپلم اقتصاد اجتماعی،کاردان دینی وعربی،کارشناس مدیریّت آموزشی،آموزگار،مدیر،کارشناس آموزش راهنمایی تحصیلی اداره ی کلّ(سازمان)آموزش و پرورش چهارمحال وبختیاری،از فرهنگیان پرتلاش فرهیخته ی بازنشسته می باشد که درزمره ی معلّمان مولف چهارمحال وبختیاری نیزمحسوب می گردد.

ادامه نوشته

تاریخ وفرهنگ فارسون(فارسان)(1)

«کمک شیرین
 
اوایل دی ماه سال1362ه ش(1)بود که با اصرار وابرام مسوولین«اداره ی آموزش وپرورش شهرستان فارسان»ابلاغ جدیداداری- آموزشی برایم نوشته شدتا ازآموزگاری دبستان دخترانه ی«حضرت معصومه(س)»روستای«ده چشمه»به دبستان دخترانه ی«حضرت  زینب (س)»روستای«پردنجان» که به صورت دونوبته اداره می شد،منتقل و به عنوان مدیراین دبستان انجام وظیفه نمایم.
 

 پس ازتحویل گرفتن دبستان،به منظور سهولت درانجام امور باسرکارخانم«مهناز ربیعی قهفرخی»معاون پرتلاش مدرسه قرار گذاشتیم برای آن که ارتباط ما که لازم بود در نوبت های صبح و بعد از ظهر به صورت جداگانه در آموزشگاه حضور داشته باشیم ،قطع نگردد ازطریق یاد داشت هایی که برای هم دیگر می گذاریم ،یک دیگر را در جریان روند وقایع وبرنامه ها قرار دهیم.

از آنجایی که بر مبنای قرارمنعقده از سوی «اداره ی آموزش وپرورش شهرستان فارسان» لازم بود تا کمک های فراهم آمده به صورت متمرکز به جبهه های حق علیه باطل ارسال گردند،بر این اساس علاوه برطرح موضوع در برنامه ی صبح گاه جهت اطلاع  دانش آموزان ،درجلسه ای جداگانه نیزمساله ی مهم جمع آوری کمک های اهدایی خانواده هارا برای همکاران خود توضیح داده واز ایشان خواستم تادر کلاس های درس دانش آموزان راجهت گردآوری کمک ها توجیه و ترغیب نمایند، تا به این ترتیب هرچه زودتر کمک هایی برای رزمندگان جمع آوری کنیم.

پس از آن درحال مرتّب کردن کمدهای موجود دردفترآموزشگاه با تاسف متوّجه شدم برخی از اقلامی ازقبیل زیرپوش، جوراب ،دستکش وشال گردنی  که خانواده ای روستایی با هزاران امید هدیه ای فراهم کرده بودند تا به دست رزمنده ایی برسدو تن پوش اودر سرمای جبهه باشد در اثر سهل انگاری همکاران گذشته، دچار آفت موش خوردگی شده  اند ،که بلافاصله  برای مرتّب کردنشان دست به کار شدم،تا این اقلام را هم پس ازآماده سازی همراه دیگر کمک ها ی فراهم آمده جهت ارسال به جبهه مهیّا نمایم.

در این میان مهم ترین برنامه ی ویژه ایی که جهت  کمک به جبهه با هم فکری و هم یاری سایرهمکاران آموزشی در نظر گرفته بودیم ،پخت مربّا بود. از آنجایی که به واسطه ی بروز جنگ کمبودهای جدّی در سطح جامعه وجود داشت تصمیم داشتیم درطبخ آن کم ترین هزینه ها را درعین مشارکت همگانی معلّمین و دانش آموزان اعمال نماییم. به همین خاطربه همه ی همکاران ودانش آموزان اعلام کردم تا هرنفردر حدّ وسع خود یک شیشه مربایی خاکه قند یا شکّرویایک شیشه  ی خالی مربایی همراه  با دوتومان پول به صورت داوطلبانه به دفتر مدرسه تحویل دهد،تا به این ترتیب زمینه ی تهیه ی مربّا فراهم آورده شود.

از آن جایی که برای جمع آوری وبعدهم آب کردن خاکه قندها و شکرهای گردآوری شده،به ظرف بزرگی نیازبود،به شهر«فارسان»عزیمت نموده واز فروشگاه«پلاسکو»که وسایل پلاستیکی متنوعی رادرآن ایّام به قول خودشان به صورت  مستقیم از«تهران»وارد نموده تاباقیمت مناسب به فروش برسانند،سطل بزرگ درداری که به این واسطه از ورود گرد وخاک به داخل محتویات خود جلوگیری می نمود، به قیمت پنجاه تومان را خریداری وبه مدرسه منتقل نمودم،تا هم برای این منظور از آن بهره برده وهم در آتیه بتوان در برنامه های دیگر آموزشگاه مورد استفاده قرارداده شود.

با کمک دیگر همکاران سطل رادرکنار دفترآموزشگاه  قرار داده و خاکه قندها وشکّرهای اهدایی رابه همراه  آب لازم  به داخل آن رهنمون ساختیم.

محلول شدن خاکه قندها و شکّرها در آب موجی از خنده ی های توام با نگرانی وتاسف را به دنبال داشت زیرا اشیا مختلف پنهان در لابه لای  خاکه قندها و شکّرهااز چوب کبریت ومیخ گرفته تا چیزهای دیگرقابل تصوّر وحتّی غیر قابل باور در آن در خور  ملاحظه بودکه مجبورمان می نمود هر روز به صاف کردن محلول حاصله از مخلوط به دست آمده  پس از اضافه شدن هر روزه ی خاکه قندها وشکّرها با کفگیر اقدام نماییم.

وصول خبر گردآوری کمک ها ی اهدایی طی روزهای در پیش رو از سوی« اداره ی شهرستان»وادارمان ساخت تا دیگر به انتظار وصول مواد اوّلیه ی بیش تر ننشسته وهر چه زودتر پخت مربا راشروع نماییم.

 بر این اساس در هنگام مشورت باهمکاران  که البته هرکس نظری داشت، یکی معتقد بود تهیه ی مربای هویج بهتر،راحت تر وارزان تر است، دیگری می گفت پخت مربّای «بِه» به صلاح است خوش خوراک بوده وبیش تر به دل رزمندگان خواهد نشست. در این بین خودمن معتقدبودم از آنجایی که مربای هویج زود ترش می شود وبه واسطه ی آن که مربای به خوشمزه تر وخوش خوراک تراز مربای هویج است، پخت مربای«به» به صلاح نزدیک تر خواهد بودو قطعا رزمندگان مربای به رابیش تر دوست داشته وبالذّت فراوان آن را نوش جان خواهند کرد،این استدلال باعث شد تا بقیّه ی همکاران نیز همین نظر راپذیرفته وبا پخت مربای به موافقت نمایند.براین منوال فردا صبح به رغم سوز وسرمای هوای زمستانی، به جای رفتن به مدرسه ،به همراه مرّبی پرورشی مدرسه سرکار خانم«شهناز محبّی چالشتری»به شهر«فارسان» رفته وپس ازخرید یک صندوق به،درپایانه ی مسافربری در میان نگاه پرسش گرودیدنی دیگر مسافران وسرنشینان متعجّب که لابد از خود می پرسیدند«همه از «شهرکرد» خرید می کنند چرا اینها از «فارسان» خرید کرده اند؟،نکند «به»گران شده وماخبر نداریم؟،سوارمینی بوس «فارسان – شهرکرد»شده و بی خیال از این نگاه  های پرسوال وخون سردانه منتظر رسیدن به مدرسه مان شدیم.

به محض رسیدن  به ایستگاه توّقف در«پردنجان» که به دلیل قرار داشتن شعبه ی نفت روستا در آنجا به نام صاحبش«حج(حاج) خان علی»شناخته می شد از راننده خواستم که مینی بوسش را متوّقف نماید که با نشنیدن وی بنا بر رسم معمول یاری رسانی ها در روستاها چندین نفر با صدای بلند به کمکمان آمدند تا راننده پای روی ترمز بگذارد.با توقّف اتومبیل وحساب کردن کرایه ،مادونفر نیز دوسوی  صندوق مملو از به که فضای مینی بوس را نیز عطر آگین نموده بود گرفته وبازهم مسافران وسرنشینان مینی بوس را با سووالات بسیار دیگر مانند آن که«این خرید چرا برای«پردنجان»انجام شده؟ ویا آن که این همه «بِه» در مدرسه  به چه کار می آیند؟»آنها را تنها گذارده ووارد مدرسه شدیم .

 به محض ورود به آستانه ی درچندنفرازدانش آموزان«صدیقه،زهرا،مهستی، رویا،ناهید و...» راصدا زده واز آنها خواستم « بِه ها »راخوب شسته وسپس ریزریزنمایند.

که بنابر عادت دانش آموزان که حاضرهستند کلاس نروند امّا هر کار سختی که حتّی در خانه از انجام دادنش روی گردان هستند را با کمال میل و رغبت در مدرسه انجام دهند،با استقبال آنها مواجه گردید.بچّه ها«بِه ها» را به کنار شیر آب میان حیاط مدرسه  برده ومشغول شست وشوی آنها شده وبعدهم  دریکی از کلاس ها به  خرد کردن آنها مشغول شدند.که البته این کار آنها با سرکشی های گاه بی گاه من وهمکاران،توضیحات اضافی مبنی بر رعایت بهداشت، نبریدن دست هاو..وگزارش های صحیح و برخی از اوقات ضدّ و نقیض شاگردان علیه یک دیگر مبنی بر«خورده شدن بخشی از«بِه ها»توسط فلانی و فلانی» همراه بود.

تا لشکر کمک آشپزهای دانش آموز«بِه ها»را آماده نمایند،تمامی همکاران نیز بیکار ننشسته وبا هم دستی کامل ،چندین بار شهد تیره ومملو از اضافات وناخالصی های آکواریوم گونه را از صافی های پارچه ی توری گذرانیده وبه داخل دیگ مسی روسیاه دل سفیدی که ازخانواده ی «عسکری پردنجانی» که مثل خیلی دیگر ار اهالی خوب و با محبّت روستا،همواره یار ویاور نیازمندی های مدرسه مان به شمار می رفتند،امانت گرفته بودیم وارد ساخته،بر روی اجاق هیزمی بسته شده در کنارحیاط مدرسه بار گذاشتیم وبه انتظارنشستیم تا شهد حاصله به جوش بیفتد.

 هنوز محتویات دیگ مسی داغ وبه جوش نیفتاده بود که به یکی از کلاس ها رفتم واز بچّه هاپرسیدم:

- «کدامیک از شماها تخم مرغ درخانه دارید؟که می توانیدبرای صاف کردن مربا به مدرسه بیاورید؟»

با اعلام آمادگی چندنفرکه خانه هایشان در نزدیکی مدرسه واقع بود وکسب اجازه ی خروج از آموزشگاه ،آنها فوری ازجابرخاسته، به خانه رفته ودقایقی بعد ده،دوازده  دانه تخم مرغ را به پای دیگ آوردند که با شکستن وبه هم زدن سفیده ی آن هاباچنگال وانتقال آن به داخل مایع جوشان ،اجرام اضافی  آن گرفته وشهد به سوی صاف شدن هدایت می گردید.

با آماده شدن«به ها»ی خرد شده ،آنها را دردیگ بزرگ  دیگری ریخته ،جداگانه پختیم ،سپس شهد زرد وشفاف آماده شده را به« بِه ها»اضافه کرده،درب دیگ جوشان بر روی شعله ی کم زبانه را گذاشته ونزدیک های اتمام زنگ  آخر کلاس ها سری به دیگ زده، زعفران وگلاب را به آن اضافه کرده ودرب دیگ رابرای پخت کامل وجا افتادن بستیم.

با بلند شدن صدای اذان ظهر از بلندگوی مسجد محل و اتمام ساعات آموزشی نوبت صبح ،بنا بر رسم معهود ارتباطی من  ومعاون مدرسه ازطریق یاد داشت ،هنگام خروج از مدرسه برای ایشان نوشتم که:

- «سلام خانم معاون،

مربا تقریبا آماده شده است، شما لطفا زحمت کشیده نظارت بفرمایید ،شیشه های مربایی  جمع آوری شده با کمک دیگر همکاران ودانش آموزان تمیز گردند تافرداصبح،ما مربا راشیشه  گرفته برای ارسال آماده نماییم.

باتشکّر مدیر».

فردای آن روز وقتی به مدرسه  وارد شدم ،دیدم نه از مربا ی «به» خبری نیست ، به دفتر یادداشت های مدیر – معاون که سری زدم با یاد داشت دل نشین وامیدوار کننده ی «خانم معاون» مواجه شدم که این  چنین نوشته بود:

- «سلام خانم مدیر خسته نباشید،

 بایدمطلبی رابرای شما توضیح دهم،نوشته بودید ماشیشه هاراتمیز کنیم تا شما مربا راشیشه بگیرید، ولی هنوز ما کارمان را شروع نکرده، خیلی زوداز«اداره ی آموزش وپرورش فارسان»برای انتقال کمک ها آمدند.گفتم آقا کمک ها آماده است ولی مربایی که  تهیه کرده ایم هنوزدر داخل دیگ وداغ است وحالا نمی توانیم آن را شیشه بگیریم،بنابر این گفتند تاما به بقیّه  ی مدارس رفته وکمک ها جمع آوری می نماییم شمانیزتلاش کنید تا مربا به داخل شیشه ها انتقال پیداکند زیراامروز عصر کامیونت خاورکمک هاراجمع آوری شده را به جبهه هاانتقال خواهد داد ونوبت ارسال کمک های بعدنیز نامشخص است.بنا براین با کمک همکاران ودانش آموزان چندین قابلمه ی کوچک از منازل ایشان تهیه کرده ،مربای داغ راداخل آن هاریخته وروی یخ های کف حیاط مدرسه گذاشتیم تا زودتر سرد شوند. شیشه های مربایی رانیز با کمک بچّه هاشسته وخشک کرده وسپس مربا هارا که دیگر سردشده بودند داخل شیشه ها ریختیم.همکاران اداری هنگام مراجعت مجدد به آموزشگاه برای انتقال کمک های گردآوری شده به جبهه  به اتومبیل اداره ،وقتی چشمشان به شیشه های مربایی افتاد گفتند به به عجب مربایی چه رنگ قشنگی دارد،چه کسی این مرباها راپخته ،که گفتیم  خانم مدیر وهمکاران نوبت صبح .از آنجایی که آنها خیلی  از کیفیّت مرباها خوششان آمده بود ودایما ضمن تشکّر می گفتندتاکنون مربای به این خوش رنگی ندیده اند، من هم یک شیشه ازمرباها رانگه داشتم تا از دست پخت خوشمزه تان شما وسایرهمکاران ودانش آموزان هم بچشید. دستتان دردنکند که واقعا این مربا خیلی ،خیلی خوشمزه شده بود».

با اطلاع از وقایع رخ داده،بسیار خوشحال شده ودر فکر شکر گزاری به درگاه خداوند که توفیق تهیه ی این مربای خوب وخوشمزه برای برادران رزمنده  مان را به ما عطا فرمود،بودم که خدمت گزارپرتلاش مدرسه آقای«حسین اسلامی فارسانی»وارد دفتر شده وپس از سلام  واحوال پرسی بالهجه ی شیرین «لری» گفت:

- «دیروز که از اداره  برای بردن کمک ها آمده بودند ،پرسیدند مربا راباشکر پخته اید؟که  من هم ازترس این که اگربگویم باخاکه قند پخته شده  آن رانبرند، گفتم بله باشکّر پخته شده،به همین خاطرگفتند حتما شکّر آن خیلی خوب بوده که این قدر خوش رنگ شده است.که من  بازهم گفتم بله شکّرآن تمیز بوده است».

با خنده،به ایشان گفتم:

- «چرادروغ گفتید؟می خواستید بگویید خاکه قندش پراز ناخالصی بوده،امّا، برای تمیز کردن وآماده کردن شهد طلایی رنگ  آن بسیار زحمت کشیده شده است».

زنگ تفریح اوّل،وقتی همکاران آموزشی نیزبه دفترآمدند ازهم راهی های همه ی آنها تشکّر کرده ،درکنارچشیدن از مربایی که با دوستی ومحبّت  طبخ شده بود ،به آنها خدا قوّت گفتم تا از این که کمکی به این شیرینی برای رزمندگان ارسال کرده اند کام خودشان هم شیرین باشد.

بعدازچندروز این نامه به دستم رسید که همواره آن را بهترین  تقدیرنامه درطول خدمت  سی ساله ی خویش دانسته ام:

«با اهداء سلام وآرزوی توفیق

بدین وسیله از زحمت وتلاش صادقانه،شمادرانجام وظایف محوله به خصوص فعّالیّت درجذب وهدایت کمک های دانش آموزان درجهت جبهه وجنگ تشکّروقدردانی می شودازدرگاه ایزدسبحان موفقیّت ونصرت بیش ازپیش درادامه ی خدمات صادقانه به اسلام ومسلمین  رابرایتان آرزومی کنیم».

«صغری نجاتی زاده»(2)
شهرکرد،بیست ودوّم اردیبهشت ماه1392ه ش

ویرایش:«بابک زمانی پور»

پی نوشت ها:

(1)دی ماه 1362ه ش/ربیع الاوّل1404ه ق/دسامبر1983م.

(2)صغری نجاتی زاده،متولّد1341/9/6ه ش،شهرکرد،دیپلم اقتصاد اجتماعی، کاردان دینی و عربی،کارشناس مدیریت آموزشی،آموزگار،مدیر،کارشناس آموزش راهنمایی تحصیلی اداره ی کلّ(سازمان)آموزش و پرورش چهار محال و بختیاری،از فرهنگیان پرتلاش فرهیخته ی بازنشسته می باشد که در زمره ی معلمان مولف چهار محال و بختیاری نیز محسوب می گردد».

ادامه نوشته

فرهنگ عامّه ی دهکرد(شهرکرد)(6)

«گزارشی ازقاشق زنی«چهارشنبه سوری»در«شهرکرد»

وقتی اسفندماه سال1390ه ش(1)آخرین روزهای خودرا سپری می کرد،به دلیل نزدیک شدن به آغازبهاروحلول«عید نوروز»شوروشوق خاصی دربین مردم که باتلاش وکوشش خود رابرای شروع سال نو آماده می کردند دیده می شد.شعف دوست داشتنی که اعضای خانواده ی من هم ازآن مستثنی نبودند.

دوشنبه شب هفته ی آخراسفندماه وقتی به همراه فرزندانم به دورسفره ی شام نشسته بودیم،یکی ازفرزندانم گفت:

«- فرداشب،شب«چهارشنبه سوریه»،بیایدتاهمگی به خیابان بریم ومراسم آتش بازی روتماشا بکنیم».

بدون تامل وبا پرسشی طعنه آمیزگفتم:

«- کدوم مراسم؟شما به این کارای خطرناک،مراسم«چهارشنبه سوری»می گید؟»

اوکه کمی تولب رفته بود،گله آمیزپرسید:

«- پس مراسم«چهارشنبه سوری»چیه؟مگه غیرازاینه که آتش بازی می کنن؟»

در جواب گفتم:

«- آتیش بازی یکی ازقسمتای این جشن بوده،نه همش،اونم نه به این صورت خطرناک وناشایستی که مدّتیه بین نوجون وجون هارایج شده...»

بچّه ها با اشتیاق زیاد منتظر بودند تادرمورد این سنّت دیرینه بیش تربدانند ومن هم شروع به توضیح این مراسم کردم:

«آتش بازى وجشن«چهارشنبه سورى» از قرن‌ها پیش بین «ایرانیان» باب بوده و یكى از جشن های مهم ملّى محسوب مى‌شده كه پس ازورود«اسلام»بخ«ایران» نیز به خاطرفراگیرى این رسم درسراسر«ایران»به خاطر وجهه ی ملّى که داشت دوام و قوامش برجا ماند.باگذشت زمان«چهارشنبه سورى»نسل به نسل رنگ و لعاب ظاهرى اش را تغییر دادامّا نقش شب آخرین چهارشنبه ی سال را ازخیال«ایرانیان»مسرور و سپاس گزارنعمات خداوندی پاک نکرد.

دراین بین ازرسم‌هایى كه درگذر زمان ضمیمه ی سنّت«چهارشنبه سورى»شده وعمرى پاینده یافته، یکی «رسم قاشق زنى» ودیگری «فال گوش ایستادن»است. این مراسم بنا به روایات متعدد در برهه‌هاى زمانى ویژه اى متولّد شده اند.

یكى از دلایلى كه براى پدید آمدن پدیده ی «قاشق زنى»عنوان شده،جلب كمك به فقرا و نیازمندان در قالب افرادناشناس است.در روزهاى نزدیك به«عیدنوروز»وقتی شهرها و روستاها بوى بهاربه خودشان مى‌گرفتند  مردم به خاطر جان سالم به در بردن از سختی های زمستان خرسند می شدندوخودشان رابرای جشن و سرورآماده می کردند.در این بین خیلى‌ها که نیازمند بوده و چیزى براى گستراندن سفره های پر سرور نداشتندو معروف بودکه سالى یك بار پلو مى‌خورند و وسع خرید لباس نو راهم نداشتند براى یك دست تر شدن خوان‌هاى شب عیدشان،مراسم قاشق زنى به شكل خودجوش، راه می انداختند.

باغروب آفتاب و پایان یافتن مراسم آتش بازى وخواندن تصنیف«زردى من از تو، سرخى تو از من»،وقتی كوچه‌ها از وجود مردم خالى می شد وهمه گرد كرسى و سفره ی خودشان مى‌نشستند.معمولاپسربچّه ها تحت عنوان قاشق زن‌ها،پوششى برسروصورت خود ‌كشیده،به در خانه ی همسایگان و آشنایا رفته،دق الباب می کردند ودر جواب پرسش صاحب خانه که از هویّت آنها سووال می نمودبا قاشق بر پشت كاسه مسى مى‌كوبیدند.دراین هنگام نگاه‌های اهل خانواده روى غذاى میانه ی سفره دوخته مى‌شدو لقمه در گلوى صاحب سفره گره مى‌خورد و پایین نمى‌رفت.زیرا برخلاف رسم جوانمردی می دانستند که كسى پشت درخانه شان اعلام گرسنگى ‌كندوبه او کم محلی شود. پیش ازرسیدن اهل خانه،قاشق زن دستمالش را اززیر،بالاولابه لای لنگه های در به داخل خانه مى‌فرستادوبراین اساس پسربزرگ خانه یا پدرکه به هواى اهداى خوراكى یا نقدینگى خود راپشت درخانه رسانیده بودبا تكّه اى غذا،آجیل،شیرینى،پول ویا هرچیزدیگرکه از دستش برمى‌آمدودردستمال وى مى‌گذاشت،به هرتقدیر دلى را خرسند وخوشحال می کرد.

وقتى نیم لاى دربازتر مى‌شدودستمال پرشده ازخوراكى،قند،شیرینی یا پول دردستش قرارمى‌گرفت به سرعت از محل دور مى‌شد زیرا تنها خواسته ی قاشق زن ها ناشناس ماندنشان بود.قاشق زن‌ها با آن که معمولاً براى ناشناس ماندن تك نفره اقدام به قاشق زنى مى‌كردند،كسى اصرار درشناخت شان نداشت وبه این ترتیب حرمت های افرادحفظ می شد.

از آنجا كه درهر محله آدم خیررسانی پیدا مى‌شد،قاشق زن ها گاه بى آن كه بدانند مورد تعقیب قرار مى‌گرفتندوشاید روز و روزهاى بعد،دستمال یا كیسه اى ازهدایاى گوناگون جلوى سكوّى منزلشان مى‌یافتند تاهردوخوشحال ترسال نو را آغاز کنند.اگرچه همیشه هم این اتفّاق‌هاى نتیجه ی خوش آیند دربرنداشت و بعضى وقت‌ها تعقیب ودرنهایت چرخش بیهوده ی زبان تعقیب كننده كارها را خراب مى‌كرد وبا افشای هویّت قاشق زن ها ازآن هنگام به بعد همه با چشم ترّحم به آنها مى‌نگریستند.

از آنجایی که به طور عمده«ایرانى‌ها»مردمى‌شوخ مزاجندمراسم مهجور و پرالتهاب قاشق زنى خیلى زود به صورت رسمى ‌نشاط انگیز جلوه گر شدكه حكایات زیادى ازقبل آن به وجود آمد.با افزایش تعدادقاشق زن‌ها،برخى‌ها درقالب گروه‌هاى سه،چهار نفره به قاشق زنى می پرداختندوپس ازورودبه كوچه ایى هرکدام به سراغ خانه ایی می ر فتندو قاشق بر كاسه های مسی مى‌كوفتندو پس از اتمام كار و با باز كردن دستمال‌هایشان پشت كوچه ها،هرکدام شانس خود را با دیگرى مقایسه مى‌كردند و از این کار خود لذّت ها می بردند.زیرا یكى آجیل و دیگرى سكّه اى پول ویكى هم دستمال خالى كه نشان گرخسّت صاحب خانه بود،نصیبش گردیده بود.

این شوخى طبعی در کارقاشق زنى باعث شد قاشق زن‌ها به دو دسته تقسیم گردند،كسانى از روى فقر و عدّه اى که براى مزاح و وقت گذرانی سروصداى قاشق وكاسه های مسی را درمى‌آوردند.حكایت  قاشق زنى براى هر كس که آن را در سنین نوجوانیش انجام داده خاطره اى ماندنى ساخته و شاید خاص بودن این شب در احیاى خاطراتش نقش فراوانی برای همه ی عمرش داشته باشد.

بااین همه گذشت روزگارباعث شدتاقاشق زنی ازیادهابرودوکم رنگ بشودوجشن چهارشنبه سورى هم جایش را به انجام مراسمی بدهدکه حوادث ناگواری رادرپی داشته وهزینه های گزافی به همه تحمیل می نماید».

با پایان یافتن توضیحاتم یکی از بچّه ها گفت:

«- مامان پس بیاییدفرداشب ماهم بریم قاشق زنی؟».

 که موردتصدیق همه ی بچّه ها واقع شد وبا موافقت من باعث شدتافریادی شادی آنها به آسمان برخیزد ودراین بین یکی شانم فریاد بزن:

«- آفرین به مامان که پایه ای».

************

شب چهارشنبه براساس قول معهود،بعداز پایان آتش بازی،قاشق،کاسه ی فلزی وچادررنگی آماده کرده،بچّه ها راهم سوارماشین نموده واز آنها پرسیدم:

«- خوب کجا برویم؟».

که یک صدا جواب دادند:

«- نمی دونیم».

 «- خوب،پس  توکّل به خدا می ریم ازدوستان خودم شروع می کنیم تا ببینیم چی می شه».

وهمراه با سروصدای شادمان بچّه ها به راه افتادیم.

وقتی به نزدیکی خانه ی یکی از همکاران فرهنگی خودم رسیدم در گوشه ایی توّقف کردم و گفتم :

«- بفرماید،کدوم یکی تون اوّل از همه شروع می کنه؟».

از آنجایی که همه به گونه ای می ترسیدند که بروند،هر کس دیگری را نشان می گرفت وبرای رفتن تحریک وتوجیه می کرد.که با بالا گرفتن دعوای کودکانه شان،با کمی تغیّر گفتم:

«- دِ نشد،دیگه،بالاخره یکی تون می رید یا برگردم؟».

 که درجواب درهم وشلوغ گفتند:

 «- نه توروخدا،برنگردیم،امّا...،ولی ...».

ته حرفشان این بودکه ازاین می ترسیدندکه مبادا شناخته شده و مورد تمسخرواقع شوند.که با پافشاری من سرانجام کوتاه آمدند و یکی از بچّه ها داوطلب شدبا چادرروی سرش راپوشاند وبا کاسه وقاشق به درب خانه ی بوست فرهنگی ام برود ورفت.اگرچه  دوسه بارپشت سرهم،هی  پشیمان شد وخواست برگرددوسوار اتومبیل شود که با صحبت های ما سرانجام راضی اش کردیم که برودو زنگ خانه را بزند.

بعداززدن زنگ خانه،طولی نکشیدکه دخترم با ترس چند قدمی به طرف ما برگشت. پرسیدم:

«- چی شده؟».

گفت:

«- می گوید کیه ؟».

با خنده گفتم:

«- جواب نده،فقط قاشق بزن».

 سرتان رادرد نیاورم.شروع قاشق زدن دخترم،مواجه شدبابیرون آمدن آقای خانه ونشستن خنده برلبانش.به سرعت به داخل خانه بازگشتن و باتکّه ای نبات برگشتن وقراردادن آن رادرکاسه.

دخترم،طفلی رنگ ازرخسارپریده ونفس زنان،درمیان تعجّب پرخنده ی آقای صاحب خانه، به داخل اتومبیل پرید. گفتم:

 «- آفرین داری یادمی گیری ها».

 که درمیان خنده ی ماپاسخ داد:

«- داشت جونم بیرون می زد».

وقتی ازمحل دور شدیم ،به همکارم تلفن زدم ودر میان سلام واحوالپرسی ناتمامش پریدم وگفتم:

«- لااقل تعارفمون می کردید بیاییم بالا،یاچای هم همراه نبات می دادید دیگه».

که باعث شدتا بنده ی خدا به عذرخواهی بپردازد وبا اصرار وهزار قسم وآیه دادن به خانه اش دعوتمان بکندکه سرانجام توضیح من که گفتم می خواهیم به جاهای دیگر هم برویم،باعث شدندتا کوتاه بیاید.

درمقصدبعدی که بازهم خانه ی یکی دیگرازهمکاران فرهنگی ام درهمان حول وحوش بود،یکی دیگراز بچّه ها ماموربه صدادرآوردن زنگ خانه شدو باعث شدتا همکارم یک اسکناس صد تومانی درداخل کاسه اش بگذارد.درمیان خنده وشادی مفرط بچّه هاوقتی ازمحل دورشدیم،این بارهم به همکارم زنگ زدم وگفتم:

«- خدا خیرداده،ما پنج نفربودیم یعنی نفری بیست تومان ارزش داشتیم؟».

که ایشان هم باخنده ی زیادعذرخواهی کرد ودر جواب گفت:

«- آخه جام کرده بودم و نمی دونستم چه کارباید بکنم».

زنگ درخانه ی سوّم که زده شد،وقتی صاحب خانه پرسید:

«- کیه».

ودرجواب صدای قاشق زنی راشنید.گفت:

«- بروما ازاین رسم ها نداریم».

درمسیربرگشت،وقتی دیدم به دیوارهای خانه ایی پارچه نوشته های رنگارنگ خوش آمدید زیادی نصب کرده اند،روبه دختر دیگرم که نوبتش شده بودکردم وگفتم:

«- این جا خونه ی حاجیه وحتما شیرینی دارن،ببینم  چه می کنی؟».

با به صدا درآورده شدن زنگ خانه، پیرزنی آمدوکاسه راگرفت ودست برد که چادرقاشق زن راباز کند وگفت:

«- تو کی هستی؟».

 که دخترم باترس جیغ زدوبه طرف اتومبیل برگشت وپیرزن هم به داخل خانه برگشت.درهمین حال به دخترم گفتم:

«- بروکاسه رابگیر،برنامه رااینجا تمام نکن».

امّا او که ترسیده و زبانش هم بند آمده بوددیگر یارای خروج از اتومبیل را نداشت ودر میان خندیدیدن های دسته جمعی ما،نفر بعدی داوطلب شد برود وکاسه رابگیرد.

 وقتی دوباره زنگ خانه زده شد،خانم کاسه را که داخل آن چند تاشکلات گذاشته شده بودبه دست دخترم دادتا ما مجال پیدا کنیم به سرعت از محل دورشویم.

رفتنمان به درخانه ی یک طلا فروش در یکی از محلات اعیانی پاسخ :

«- بروماهیچ چی نداریم».

و مراجعه مان به در خانه ایی درمحله ایی در پایین شهرهدیه ی اسکناس دوهزارتومانی توام با لبخندمردی جوان را به عهده داشت.

وقتی به درخانه ی یکی ازبستگانمان درهمان نزدیکی رفتیم با به صدا در آمدن زنگ خانم خانه بیرون آمدامّا مات ومبهوت فقط به  کاسه نگاه می کرد ویک ریزمی پرسید:

«- چیکاربایدبکنم؟».

 درهمین حال پسرایشان ازدورهراسان .پرشتاب خودش را به مادرش رسانیدتا ببیندچه شده.با خود فکرکردم الآن است که دخترم از ترس سکته کند،به همین خاطربه سرعت ازاتومبیل پیاده شده ودرحالی که به طرفشان می رفتم،با صدای بلند خطاب به آنها گفتم:

«- آقا محمّدماهستیم،چیزی نشده،بایدچندتا شیرینی به بچّه بدهید،همین».

خلاصه جلوتررفته وبعدازبا سلام واحوال پرسی،همگی خندیدیم وبا کاسه ی پرازشیرینی برگشتیم.

موقع برگشت درمسیرمان چند نفرخانم وآقارادیدیم که درکنارخیابان آتشی روشن کرده ودور آن نشسته بودند. گوشه ایی با فاصله از آنهاتوّقف کردم وبه دختردیگرم که نوبت قاشق زنیش شده بودگفتم:

«-  آتش اینها هنوزبرپاست برو ببینم چه می کنی ؟».

دخترم وقتی نزدیک آنهاشد شروع به قاشق زنی کرد،در همین حال یکی از خانم ها از جایش برخاست،جلوآمد ویک اسکناس پنجاه تومانی درکاسه اش گذاشت وبانگاهش اورا با تعجّب تا سوارشدن به اتومبیل تعقیب کرد.وقتی ازجلوی آنها عبورکردیم باخنده برایمان دست تکان دادند ومابازدن چندبوق کوتان پشت سرهم از آنها تشکرکردیم.

با پایان یافتن تجربه ی قاشق زنی،بچّه هاپپیشنهادکردندتا برویم وبه اتفّاق بستنی بخوریم وبه این ترتیب من مجبور شدم سه برابر پولی که به دست آمده بود را بدهم تا این شب به یادماندنی با شیرین کامی همراه شود وجزوخاطرات خوب وشیرین زندگی بچّه هابشود».

اثر:«صغری نجاتی زاده»(2)

ویرایش:«بابک زمانی پور».

پی نوشت ها:

(1)اسفندماه1390ه ش/ربیع الثانی1433ه ق/مارس2012م.

(2)صغری نجاتی زاده،متولّد6/ 9/ 1341ه ش،شهرکرد،دیپلم اقتصاداجتماعی،کاردان دینی وعربی،کارشناس مدیریّت آموزشی،آموزگار،مدیر،کارشناس آموزش راهنمایی تحصیلی اداره ی کلّ(سازمان)آموزش و پرورش چهارمحال وبختیاری،از فرهنگیان پرتلاش فرهیخته ی بازنشسته می باشدکه درزمره ی معلّمان مولف چهارمحال وبختیاری نیزمحسوب می گردد».

ادامه نوشته