آموزشگاه های«شهرکرد(دهکرد)»(13)
«مادرم باش
آن روزها توی«مدارس راهنمایی تحصیلی دخترانه ی شهرکرد»،«صندوق پاسخ به سوالات شما»،محمل ارتباطی خوبی بودبین مدیرومرّبی پرورشی بادانش آموزان.هرکس رمزی برای خودانتخاب می کرد وسووالش راداخل«صندوق»می ریخت وپاسخ آن را درپانل مدرسه دریافت می کرد.
«گل نیلوفر»،«گل شقایق»،«تنهای خسته»،«هم نشین دردها»و...اسامی رمزی مورد علاقه ی دانش آموزان بودندکه همگی معرّف دل مشغولی ها وگاه قصّه های ی پرغصّه ی آنها بودند.
درمیان همه ی نامه های ریز ودرشتی که گاه وبی گاه به دستم می رسید،نامه ای نگرانم کرده بود ومدّتی درگیرآن بودم،نامه ی دانش آموزی با نام«هم نشین دردها»بود:
«معلّم عزیزم،
ازاین که مزاحمتان می شوم ببخشید مشکلی دارم که می خواستم باشما درمیان بگذارم.نمی دانم ،شاید شما نیز نتوانید مشکل مراحل کنیدولی خواهش می کنم جواب نامه ام رابدهید وبگویید من چکارکنم؟
بیماری به سراغم آمده که نمی توانم آن رابرای کسی بگویم ومی دانم که مامانم هم به حرفم گوش نمی دهد، شما بگویید چکارکنم؟
«هم نشین دردها»».
ازآن جایی که ازمتن نامه متوّجه اصل مشکل این دخترمان نشده بودم،بامرّبی پرورشی مشورت کردم و به این نتیجه رسیدم ،خوب است از وی بخواهم خودش رامعرّفی وحضوری مشکلش راعنوان نماید.برای همین دست به کارنگارش این جوابیه شدم:
«دخترعزیزم«هم نشین دردها»
برای بررسی مشکلی که نوشته بودی لازم است حضوری باهم صحبت کنیم.باماتماس بگیر.ان شا الله مشکلت برطرف می شود».
«مدیر مدرسه»».
چندروزی گذشت،امّا خبری از«هم نشین دردها»نشد.ذهنم به شدّت درگیرمشکل مجهول دانش آموزی شده بود که نمی شناختمش.فکرهای جورواجورتوی سرم دور می زدندوبیش تراوقات به این ترتیب به فکرش می افتادم.
«- شاید نمی خواهد یا خجالت می کشد خودش رامعرّفی کند،ای کاش تماس می گرفت تابدانم چه چیزی این دخترنوجوان رانگران کرده است؟کاش حداقل می دانستم بیماریش تا چه اندازه حاد است؟اگر...،شاید...،امّا...».
درست یک هفته بعد،روزی وقتی هنوزدقایقی ازرفتن معلّم ها ودانش آموزان به کلاس نگذشته بود،مشغول رتق و فتق امورات دفتری بودم که دانش آموزی وارددفتر مدرسه شدوبا حجب وحیای فراوان سلام کرد وگفت:
«- خانم می شودبیایید بیرون می خواهم باشما صحبت کنم ».
نیم نگاهی به او کردم،دخترمتوسط القامتی بود که می دانستم درپایه ی سوّم تحصیل می کند،گفتم:
«- بفرمایید،بیاییدجلوتر».
گفت:
«- نه خانم می خواهم تنهایی باشما صحبت کنم».
یکی توی ذهنم گواهی داد چه نشسته ای احتمال قریب به یقین خود«هم نشین دردها»ست.
بدون آن که حساسیّت بقیّه ی همکاران اجرای حاضردردفتررا برانگیزم،خیلی معمولی گفتم:
«- بله،بفرمایید بیرون منهم الآن می آیم».
اورا بااشاره ی دست به سوی اتاق بایگانی مدرسه هدایت کردم،دررا بستم و گفتم:
«- جانم،بفرمایید».
که همین دو،سه کلمه اش یخ بین مارا بازکرد،اگرچه ازچهره اش غم وپژمردگی می بارید:
«- من هم نشین دردها هستم».
«-عزیزم،بگو ببینم مشکلت چیست؟مطمئن باش این مشکل بین من وشما وخدامی ماند،نگران نباش».
من ومن کنان در حالی که کتابی که دردست داشت را دایم به طرف دهانش می برد تا صدایش را خفیف ترکند وبا دست دیگرش روی دیواراشکال فرضی می کشید،تته،پته کنان گفت:
«- خانم،مدّتی است که شب ها نمی توانم بخوابم،بسیارعذاب می کشم،برای دوری از خودم ،گاهی صلوات می فرستم وگاهی حتّی درتاریکی کتاب می خوانم، تا بلکه بتوانم به زور بخوابم،به مادرم هم گفته ام که من این مشکل را دارم،امّا اصلا برایش مهم نبود وکاری برایم نکرد.می ترسم ازاین که آینده ای بد داشته باشم».
باشنیدن مشکلش،کوه سختی که از ندانستن مشکلش درذهنم ساخته شده بود به یک باره کوچک کوچک شد،نفس راحتی کشیدم ودرحالی که نوازشش می کردم اورابوسیدم وگفتم :
«- اصلا نگران نباش،مشکل توخیلی نگران کننده نیست.من سعی می کنم مادرت را راضی کنم تا برای درمان این موضوع باهم پیش پزشک متخصص بروید.ازالآن هم تو باخیال راحت فقط برو ودرست رابخوان.حالاهم که به کلاس تان برگشتی،اگرکسی پرسید کجابودی؟بگوخانم مدیردرخصوص درس هایم صحبت داشت».
به دفترکارم برگشتم وبلافاصله با مراجعه به دفترانضباطی دانش آموزان کلاس سوّم شماره تلفن منزلشان را یادداشت کرده باخانه شان تماس گرفتم.خانمی آن طرف خط گوشی را برداشت.
«- بله،بفرمایید؟».
«- الو،سلام علیکم،منزل آقای...؟».
«- بله بفرمایی؟».
«- با مادر«فوژان»می خواهم صحبت کنم؟».
«- خودم هستم».
چون می دانستم تلفنی وبدون مقدّمه نمی توان مسا له رامطرح کرد.بعدازسلام واحوال پرسی ازایشان خواستم به مدرسه بیاید تادرمورد وضعیّت درسی دخترش صحبت کنیم.
فردای آن روزهرچقدرمنتظرآمدن مادر«فوژان»شدم،نیامدکه نیامد.بنابر این آخر وقت کاری مدرسه بازهم مجددا باخانه شان تماس گرفتم وبا تاکید ازاین مادرمحترم خواستم تاحتما به مدرسه مراجعه کند.
روز بعد وقتی مادر«فوژان»آمد،ایشان را به همان اتاق بایگانی بردم وضمن مقدّمه چینی درخصوص دخترش مبنی بر این که بسیاردختر خوبی است،امّا چند روزی است شادابی لازم راندارد؟درسش دارد افت می کندواینها،ازایشان خواستم تا«فوژان»رانزد دکتر ببرد ونتیجه راهم به من اطلاع دهد.ایشان هم خیلی خونسرد قبول کرد وبلافاصله هم خداحافظی کرد واز مدرسه خارج شد.
اواخر هفته،از«فوژان»پرسیدم:
«-چه شد؟بامادرت رفتی دکتر،دکترچه جوابی داد؟».
«- خانم مادرم اصلانگفت که به مدرسه آمده،یاشما باایشان صحبت کرده اید،چون نه من برایش مهم هستم ونه مشکلم،به روی مبارکش هم نمی آورد».
«- عجب،اشکالی ندارد،شما اصلا نگران نباش خودم این موضوع را پیگیری می کنم،تو فقط درس هایت را خوب بخوان و به این موضوع هم اصلا فکرنکن».
فردای آن روز،ضمن مشورت با مرّبی پرورشی مدرسه،تصمیم گرفتم تا با پزشک متخصصی در این رابطه مشورت کنم.برای همین موضوع شماره ی مطب«خانم دکترآذردانش» گرفتم و بعداز سلام واحوال پرسی ومعرّفی خودم گفتم که:
«دانش آموزی دارم که دچاربیماری شده،خانواده اش هم توّجهی به این موضوع ندارند ومن باید به صورت محرمانه اورابرای مداوا نزد ایشان بیاورم وبه همین خاطرلازم است تاایشان ترتیبی اتّخاذ کنند که دانش آموزمان در اتاق انتظار نماند وبه محض ورود معاینه شود».
خانم دکترکه انشاالله خداخیرش دهدمثل هروقت دیگرکه برای موضوعات این چنینی بچّه هابه ایشان مراجعه می کردم علاوه بر برخورد خوبشان همکاری لازم رابا مدرسه ی ما داشتند،پذیرفتند وقرارشدتاباهماهنگی منشی دکتر،نوبتی گرفته وهمراه مرّبی پرورشی مدرسه در زمان مقرر«فوژان»رانزددکتر ببریم.
روزموعود،دریکی از ساعات درسی،اتومبیلی گرفته و سریع خودمان رابه مطب دکتررسانیدیم.به محض ورودمان هم،مستقیما به اتاق معاینه رفته ومشکل رابادکتردربین گذاشتیم،پس ازمعاینه،«فوژان»راهمراه مرّبی پروشی به مدرسه فرستادم تا کسی متوّجه غیبتش نشودوبه قول خودش«آبرویش نرود».
براساس نظردکترمشکل حادّی وجود نداشت،تنها متاسفانه به دلیل بی توّجهی مادرخانواده این طفل معصوم به خود ارضایی دچار گشته ولازم بودتا خیلی زود مداوایش شروع بشود وبه طورمرّتب داروهایش رامصرف کندتا به شرایط طبیعی بازگردد.
بعدازتقدیراززحمات دکترانسان دوست وخدوم،به داروخانه رفتم وداروهای لازم راگرفته وبه مدرسه برگشتم.همان روزدرفرصتی مناسب با«فوژان» صحبت کردم وگفتم:
«- دیدی دخترم،چیز نگران کننده ای نبود.با مداوا خیلی زود خوب می شوی».
وقتی در حین تحویل داروهایش توصیه های لازم رابه او کردم و خواستم که داروهایش رامرّتب وبه موقع استفاده کند،«فوژان»با ناراحتی گفت:
«- خانم اگرمادرم ببیند داروها به خانه برده ام،همه رامی گیرد وازبین می برد وروزگارم راهم سیاه می کند».
باتعّجب از ویژگی های این مادرعزیز وظیفه شناس،گفتم:
«- خوب،اشکالی ندارد،پس باتوّجه به دستور پزشک،داروها را فقط به میزان مصرف مشخص شده از خودم بگیر وسروقت درخانه مصرف کن».
از فردا تا پایان دوره ی درمان،روزانه داروهای«فوژان»رامی دادم تادرخانه ومدرسه استفاده کند.درمانی که اگرچه با تاخیر شروع شدامّا شادابی به چهره ی«فوژان»بازگرانیدووجودش را سرشارازخوشحالی وسرحالی که لازمه ی سن وسالش بود نمود.
روزی که آخرین قرص هایش رابه اودادم،درحالی که برق شادی را می شد درعمق چشمان پر فروغش به تماشا نشست،فرصت مناسبی به دستم آمد تا سووالی را که همواره ذهنم را درگیر خودش نموده بود از «فوژان»بپرسم:
«-«فوژان»جان چرامادرت حاضرنشد تو رادکترببرد؟».
«- ای خانم مادرم اگرمادربود که دردمرامتوّجه می شدونمی گذاشت این قدر زجربکشم،اواصلاهمه چیزراعیب می داند،حتّی رفتن پیش دکتر هارا».
وبعدش تشکّرکنان مرا با دنیایی از ابهامات در خصوص ماردانی این چنین ترک کرد تا به جمع دوستانش که در زنگ استراحت در صحن مدرسه گرگم به هوا بازی می کردند بپیوندد.
نزدیک های«عید نوروز»نامه ایی ازطریق«صندوق پاسخ به سوالات شما»به دستم رسید که متنش را هیچ گاه فراموش نمی کنم:
«بسم الله الرحمن الرحیم.
به نام آن که آفریدزمین وآسمان را.
باعرض سلام وخسته نباشیدخدمت معلّم خوبم.
خانم شما خیلی معلّم خوب ومهربانی هستید،ولی من خیلی بدبودم.شمانه تنها که یک معلّم من بودی بلکه مثل یک مادربرایم بودید واینجا جاداردازشما وخانم مرّبی تشکرکنم .من خیلی دوست دارم وقتی بزرگ شدم مثل شمایک معلّم بشوم واگرخدابخواهدومن هم تلاش کنم خیلی ممنونکه مراازاین عادت بد رهایی واز این بیماری بد نجات دادید؟
شمارادوستت دارم
فرامـوشت نمی کنم
سال نوراپیشاپیش به شماتبریک می گویم.
«هم نشین دردهای سابق،شادی الآن»»».
«صغری نجاتی زاده»(1)
ویرایش وبازنویسی:
«بابک زمانی پور».
پی نوشت:
(1)صغری نجاتی زاده،متولّد 6/ 9/ 1341ه ش،شهرکرد،دیپلم اقتصاد اجتماعی،کاردان دینی وعربی،کارشناس مدیریّت آموزشی،آموزگار،مدیر،کارشناس آموزش راهنمایی تحصیلی اداره ی کلّ(سازمان)آموزش و پرورش چهارمحال وبختیاری،از فرهنگیان پرتلاش فرهیخته ی بازنشسته می باشد که درزمره ی معلّمان مولف چهارمحال وبختیاری نیزمحسوب می گردد.