««گزارشی ازقاشق زنی«چهارشنبه سوری»در«شهرکرد»

وقتی اسفندماه سال1390ه ش(1)آخرین روزهای خودرا سپری می کرد،به دلیل نزدیک شدن به آغازبهاروحلول«عید نوروز»شوروشوق خاصی دربین مردم که باتلاش وکوشش خود رابرای شروع سال نو آماده می کردند دیده می شد.شعف دوست داشتنی که اعضای خانواده ی من هم ازآن مستثنی نبودند.

دوشنبه شب هفته ی آخراسفندماه وقتی به همراه فرزندانم به دورسفره ی شام نشسته بودیم،یکی ازفرزندانم گفت:

«- فرداشب،شب«چهارشنبه سوریه»،بیایدتاهمگی به خیابان بریم ومراسم آتش بازی روتماشا بکنیم».

بدون تامل وبا پرسشی طعنه آمیزگفتم:

«- کدوم مراسم؟شما به این کارای خطرناک،مراسم«چهارشنبه سوری»می گید؟»

اوکه کمی تولب رفته بود،گله آمیزپرسید:

«- پس مراسم«چهارشنبه سوری»چیه؟مگه غیرازاینه که آتش بازی می کنن؟»

در جواب گفتم:

«- آتیش بازی یکی ازقسمتای این جشن بوده،نه همش،اونم نه به این صورت خطرناک وناشایستی که مدّتیه بین نوجون وجون هارایج شده...»

بچّه ها با اشتیاق زیاد منتظر بودند تادرمورد این سنّت دیرینه بیش تربدانند ومن هم شروع به توضیح این مراسم کردم:

«آتش بازى وجشن«چهارشنبه سورى» از قرن‌ها پیش بین «ایرانیان» باب بوده و یكى از جشن های مهم ملّى محسوب مى‌شده كه پس ازورود«اسلام»بخ«ایران» نیز به خاطرفراگیرى این رسم درسراسر«ایران»به خاطر وجهه ی ملّى که داشت دوام و قوامش برجا ماند.باگذشت زمان«چهارشنبه سورى»نسل به نسل رنگ و لعاب ظاهرى اش را تغییر دادامّا نقش شب آخرین چهارشنبه ی سال را ازخیال«ایرانیان»مسرور و سپاس گزارنعمات خداوندی پاک نکرد.

دراین بین ازرسم‌هایى كه درگذر زمان ضمیمه ی سنّت«چهارشنبه سورى»شده وعمرى پاینده یافته، یکی «رسم قاشق زنى» ودیگری «فال گوش ایستادن»است. این مراسم بنا به روایات متعدد در برهه‌هاى زمانى ویژه اى متولّد شده اند.

یكى از دلایلى كه براى پدید آمدن پدیده ی «قاشق زنى»عنوان شده،جلب كمك به فقرا و نیازمندان در قالب افرادناشناس است.در روزهاى نزدیك به«عیدنوروز»وقتی شهرها و روستاها بوى بهاربه خودشان مى‌گرفتند  مردم به خاطر جان سالم به در بردن از سختی های زمستان خرسند می شدندوخودشان رابرای جشن و سرورآماده می کردند.در این بین خیلى‌ها که نیازمند بوده و چیزى براى گستراندن سفره های پر سرور نداشتندو معروف بودکه سالى یك بار پلو مى‌خورند و وسع خرید لباس نو راهم نداشتند براى یك دست تر شدن خوان‌هاى شب عیدشان،مراسم قاشق زنى به شكل خودجوش، راه می انداختند.

باغروب آفتاب و پایان یافتن مراسم آتش بازى وخواندن تصنیف«زردى من از تو، سرخى تو از من»،وقتی كوچه‌ها از وجود مردم خالى می شد وهمه گرد كرسى و سفره ی خودشان مى‌نشستند.معمولاپسربچّه ها تحت عنوان قاشق زن‌ها،پوششى برسروصورت خود ‌كشیده،به در خانه ی همسایگان و آشنایا رفته،دق الباب می کردند ودر جواب پرسش صاحب خانه که از هویّت آنها سووال می نمودبا قاشق بر پشت كاسه مسى مى‌كوبیدند.دراین هنگام نگاه‌های اهل خانواده روى غذاى میانه ی سفره دوخته مى‌شدو لقمه در گلوى صاحب سفره گره مى‌خورد و پایین نمى‌رفت.زیرا برخلاف رسم جوانمردی می دانستند که كسى پشت درخانه شان اعلام گرسنگى ‌كندوبه او کم محلی شود. پیش ازرسیدن اهل خانه،قاشق زن دستمالش را اززیر،بالاولابه لای لنگه های در به داخل خانه مى‌فرستادوبراین اساس پسربزرگ خانه یا پدرکه به هواى اهداى خوراكى یا نقدینگى خود راپشت درخانه رسانیده بودبا تكّه اى غذا،آجیل،شیرینى،پول ویا هرچیزدیگرکه از دستش برمى‌آمدودردستمال وى مى‌گذاشت،به هرتقدیر دلى را خرسند وخوشحال می کرد.

وقتى نیم لاى دربازتر مى‌شدودستمال پرشده ازخوراكى،قند،شیرینی یا پول دردستش قرارمى‌گرفت به سرعت از محل دور مى‌شد زیرا تنها خواسته ی قاشق زن ها ناشناس ماندنشان بود.قاشق زن‌ها با آن که معمولاً براى ناشناس ماندن تك نفره اقدام به قاشق زنى مى‌كردند،كسى اصرار درشناخت شان نداشت وبه این ترتیب حرمت های افرادحفظ می شد.

از آنجا كه درهر محله آدم خیررسانی پیدا مى‌شد،قاشق زن ها گاه بى آن كه بدانند مورد تعقیب قرار مى‌گرفتندوشاید روز و روزهاى بعد،دستمال یا كیسه اى ازهدایاى گوناگون جلوى سكوّى منزلشان مى‌یافتند تاهردوخوشحال ترسال نو را آغاز کنند.اگرچه همیشه هم این اتفّاق‌هاى نتیجه ی خوش آیند دربرنداشت و بعضى وقت‌ها تعقیب ودرنهایت چرخش بیهوده ی زبان تعقیب كننده كارها را خراب مى‌كرد وبا افشای هویّت قاشق زن ها ازآن هنگام به بعد همه با چشم ترّحم به آنها مى‌نگریستند.

از آنجایی که به طور عمده«ایرانى‌ها»مردمى‌شوخ مزاجندمراسم مهجور و پرالتهاب قاشق زنى خیلى زود به صورت رسمى ‌نشاط انگیز جلوه گر شدكه حكایات زیادى ازقبل آن به وجود آمد.با افزایش تعدادقاشق زن‌ها،برخى‌ها درقالب گروه‌هاى سه،چهار نفره به قاشق زنى می پرداختندوپس ازورودبه كوچه ایى هرکدام به سراغ خانه ایی می ر فتندو قاشق بر كاسه های مسی مى‌كوفتندو پس از اتمام كار و با باز كردن دستمال‌هایشان پشت كوچه ها،هرکدام شانس خود را با دیگرى مقایسه مى‌كردند و از این کار خود لذّت ها می بردند.زیرا یكى آجیل و دیگرى سكّه اى پول ویكى هم دستمال خالى كه نشان گرخسّت صاحب خانه بود،نصیبش گردیده بود.

این شوخى طبعی در کارقاشق زنى باعث شد قاشق زن‌ها به دو دسته تقسیم گردند،كسانى از روى فقر و عدّه اى که براى مزاح و وقت گذرانی سروصداى قاشق وكاسه های مسی را درمى‌آوردند.حكایت  قاشق زنى براى هر كس که آن را در سنین نوجوانیش انجام داده خاطره اى ماندنى ساخته و شاید خاص بودن این شب در احیاى خاطراتش نقش فراوانی برای همه ی عمرش داشته باشد.

بااین همه گذشت روزگارباعث شدتاقاشق زنی ازیادهابرودوکم رنگ بشودوجشن چهارشنبه سورى هم جایش را به انجام مراسمی بدهدکه حوادث ناگواری رادرپی داشته وهزینه های گزافی به همه تحمیل می نماید».

با پایان یافتن توضیحاتم یکی از بچّه ها گفت:

«- مامان پس بیاییدفرداشب ماهم بریم قاشق زنی؟».

 که موردتصدیق همه ی بچّه ها واقع شد وبا موافقت من باعث شدتافریادی شادی آنها به آسمان برخیزد ودراین بین یکی شانم فریاد بزن:

«- آفرین به مامان که پایه ای».

************

شب چهارشنبه براساس قول معهود،بعداز پایان آتش بازی،قاشق،کاسه ی فلزی وچادررنگی آماده کرده،بچّه ها راهم سوارماشین نموده واز آنها پرسیدم:

«- خوب کجا برویم؟».

که یک صدا جواب دادند:

«- نمی دونیم».

 «- خوب،پس  توکّل به خدا می ریم ازدوستان خودم شروع می کنیم تا ببینیم چی می شه».

وهمراه با سروصدای شادمان بچّه ها به راه افتادیم.

وقتی به نزدیکی خانه ی یکی از همکاران فرهنگی خودم رسیدم در گوشه ایی توّقف کردم و گفتم :

«- بفرماید،کدوم یکی تون اوّل از همه شروع می کنه؟».

از آنجایی که همه به گونه ای می ترسیدند که بروند،هر کس دیگری را نشان می گرفت وبرای رفتن تحریک وتوجیه می کرد.که با بالا گرفتن دعوای کودکانه شان،با کمی تغیّر گفتم:

«- دِ نشد،دیگه،بالاخره یکی تون می رید یا برگردم؟».

 که درجواب درهم وشلوغ گفتند:

 «- نه توروخدا،برنگردیم،امّا...،ولی ...».

ته حرفشان این بودکه ازاین می ترسیدندکه مبادا شناخته شده و مورد تمسخرواقع شوند.که با پافشاری من سرانجام کوتاه آمدند و یکی از بچّه ها داوطلب شدبا چادرروی سرش راپوشاند وبا کاسه وقاشق به درب خانه ی بوست فرهنگی ام برود ورفت.اگرچه  دوسه بارپشت سرهم،هی  پشیمان شد وخواست برگرددوسوار اتومبیل شود که با صحبت های ما سرانجام راضی اش کردیم که برودو زنگ خانه را بزند.

بعداززدن زنگ خانه،طولی نکشیدکه دخترم با ترس چند قدمی به طرف ما برگشت. پرسیدم:

«- چی شده؟».

گفت:

«- می گوید کیه ؟».

با خنده گفتم:

«- جواب نده،فقط قاشق بزن».

 سرتان رادرد نیاورم.شروع قاشق زدن دخترم،مواجه شدبابیرون آمدن آقای خانه ونشستن خنده برلبانش.به سرعت به داخل خانه بازگشتن و باتکّه ای نبات برگشتن وقراردادن آن رادرکاسه.

دخترم،طفلی رنگ ازرخسارپریده ونفس زنان،درمیان تعجّب پرخنده ی آقای صاحب خانه، به داخل اتومبیل پرید. گفتم:

 «- آفرین داری یادمی گیری ها».

 که درمیان خنده ی ماپاسخ داد:

«- داشت جونم بیرون می زد».

وقتی ازمحل دور شدیم ،به همکارم تلفن زدم ودر میان سلام واحوالپرسی ناتمامش پریدم وگفتم:

«- لااقل تعارفمون می کردید بیاییم بالا،یاچای هم همراه نبات می دادید دیگه».

که باعث شدتا بنده ی خدا به عذرخواهی بپردازد وبا اصرار وهزار قسم وآیه دادن به خانه اش دعوتمان بکندکه سرانجام توضیح من که گفتم می خواهیم به جاهای دیگر هم برویم،باعث شدندتا کوتاه بیاید.

درمقصدبعدی که بازهم خانه ی یکی دیگرازهمکاران فرهنگی ام درهمان حول وحوش بود،یکی دیگراز بچّه ها ماموربه صدادرآوردن زنگ خانه شدو باعث شدتا همکارم یک اسکناس صد تومانی درداخل کاسه اش بگذارد.درمیان خنده وشادی مفرط بچّه هاوقتی ازمحل دورشدیم،این بارهم به همکارم زنگ زدم وگفتم:

«- خدا خیرداده،ما پنج نفربودیم یعنی نفری بیست تومان ارزش داشتیم؟».

که ایشان هم باخنده ی زیادعذرخواهی کرد ودر جواب گفت:

«- آخه جام کرده بودم و نمی دونستم چه کارباید بکنم».

زنگ درخانه ی سوّم که زده شد،وقتی صاحب خانه پرسید:

«- کیه».

ودرجواب صدای قاشق زنی راشنید.گفت:

«- بروما ازاین رسم ها نداریم».

درمسیربرگشت،وقتی دیدم به دیوارهای خانه ایی پارچه نوشته های رنگارنگ خوش آمدید زیادی نصب کرده اند،روبه دختر دیگرم که نوبتش شده بودکردم وگفتم:

«- این جا خونه ی حاجیه وحتما شیرینی دارن،ببینم  چه می کنی؟».

با به صدا درآورده شدن زنگ خانه، پیرزنی آمدوکاسه راگرفت ودست برد که چادرقاشق زن راباز کند وگفت:

«- تو کی هستی؟».

 که دخترم باترس جیغ زدوبه طرف اتومبیل برگشت وپیرزن هم به داخل خانه برگشت.درهمین حال به دخترم گفتم:

«- بروکاسه رابگیر،برنامه رااینجا تمام نکن».

امّا او که ترسیده و زبانش هم بند آمده بوددیگر یارای خروج از اتومبیل را نداشت ودر میان خندیدیدن های دسته جمعی ما،نفر بعدی داوطلب شد برود وکاسه رابگیرد.

 وقتی دوباره زنگ خانه زده شد،خانم کاسه را که داخل آن چند تاشکلات گذاشته شده بودبه دست دخترم دادتا ما مجال پیدا کنیم به سرعت از محل دورشویم.

رفتنمان به درخانه ی یک طلا فروش در یکی از محلات اعیانی پاسخ :

«- بروماهیچ چی نداریم».

و مراجعه مان به در خانه ایی درمحله ایی در پایین شهرهدیه ی اسکناس دوهزارتومانی توام با لبخندمردی جوان را به عهده داشت.

وقتی به درخانه ی یکی ازبستگانمان درهمان نزدیکی رفتیم با به صدا در آمدن زنگ خانم خانه بیرون آمدامّا مات ومبهوت فقط به  کاسه نگاه می کرد ویک ریزمی پرسید:

«- چیکاربایدبکنم؟».

 درهمین حال پسرایشان ازدورهراسان .پرشتاب خودش را به مادرش رسانیدتا ببیندچه شده.با خود فکرکردم الآن است که دخترم از ترس سکته کند،به همین خاطربه سرعت ازاتومبیل پیاده شده ودرحالی که به طرفشان می رفتم،با صدای بلند خطاب به آنها گفتم:

«- آقا محمّدماهستیم،چیزی نشده،بایدچندتا شیرینی به بچّه بدهید،همین».

خلاصه جلوتررفته وبعدازبا سلام واحوال پرسی،همگی خندیدیم وبا کاسه ی پرازشیرینی برگشتیم.

موقع برگشت درمسیرمان چند نفرخانم وآقارادیدیم که درکنارخیابان آتشی روشن کرده ودور آن نشسته بودند. گوشه ایی با فاصله از آنهاتوّقف کردم وبه دختردیگرم که نوبت قاشق زنیش شده بودگفتم:

«-  آتش اینها هنوزبرپاست برو ببینم چه می کنی ؟».

دخترم وقتی نزدیک آنهاشد شروع به قاشق زنی کرد،در همین حال یکی از خانم ها از جایش برخاست،جلوآمد ویک اسکناس پنجاه تومانی درکاسه اش گذاشت وبانگاهش اورا با تعجّب تا سوارشدن به اتومبیل تعقیب کرد.وقتی ازجلوی آنها عبورکردیم باخنده برایمان دست تکان دادند ومابازدن چندبوق کوتان پشت سرهم از آنها تشکرکردیم.

با پایان یافتن تجربه ی قاشق زنی،بچّه هاپپیشنهادکردندتا برویم وبه اتفّاق بستنی بخوریم وبه این ترتیب من مجبور شدم سه برابر پولی که به دست آمده بود را بدهم تا این شب به یادماندنی با شیرین کامی همراه شود وجزوخاطرات خوب وشیرین زندگی بچّه هابشود».

اثر:«صغری نجاتی زاده»(2)

ویرایش:«بابک زمانی پور».

پی نوشت ها:

(1)اسفندماه1390ه ش/ربیع الثانی1433ه ق/مارس2012م.

(2)صغری نجاتی زاده،متولّد6/ 9/ 1341ه ش،شهرکرد،دیپلم اقتصاداجتماعی،کاردان دینی وعربی،کارشناس مدیریّت آموزشی،آموزگار،مدیر،کارشناس آموزش راهنمایی تحصیلی اداره ی کلّ(سازمان)آموزش و پرورش چهارمحال وبختیاری،از فرهنگیان پرتلاش فرهیخته ی بازنشسته می باشدکه درزمره ی معلّمان مولف چهارمحال وبختیاری نیزمحسوب می گردد».