اوّلین روز مدرسه به روایت«سمیّه حیدری جونقانی»

«دایه ی مهربان تر از مادر،معلّم

یکی ازروزهای اواسط شهريور ماه  سال1346ه ش/1387ه ق/1967م ،هنوز ظهر نشده،مادرم دست مرا گرفت تا در معیّت مهرباني های همیشگی اش از خانه مان که در پلاک چهارم،کوچه ی فروردین(هشتاد وچهار کنونی)خیابان سعدی غربی شهرکرد(دهکرد)» قرار داشت،پیاده و قدم زنان  به مغازه ی پارچه فروشی«آقاي حسین گازر(فرزان)»واقع درخیابان«پهلوی(ملّت مرکزی امروزین)»كه از دوستان پدرم بود برویم و ازبهترين پارچه ی روپوشي طوسی رنگ به اندازه ی مورد نیاز من خريدکنیم.پس از آن،ازهمان راه به خانه ی«خانم عفّت خسروي»ازبهترين خياطان خانگی«شهر»رفتیم تا بعد از زدن اندازه، دوخت يكي از مدل هاي شيك لباس  فرم مدرسه را سفارش بدهیم.

درست يك هفته بعداز آن بودکه لباسم آماده شد ومن توانستم آن را در خانه به همراه يقه ی خریداری شده توسط مادرم از تور بسيار زيبای سفید رنگی كه آن روزها در مدرسه بايد استفاده مي شد و دردو مدل پلاستيكي و پارچه اي  عرضه می گردید برتن نمایم تا در میان تبریک وتشویق ها وآرزوی موفقیّت های پی در پی مادروسایر اهل خانواده که مرا مي بوسيدند ومی گفتند «که  چقدر لباسم به من می آید وبرازنده ام است»،آن را برای اوّلین بار برتن نمایم وشور همگان را تکامل بخشم. ذوق آنها از این که فرزندشان دارد برای رفتن به مدرسه و کسب علم و سواد آماده می شود وسرمستی  من ازاین كه مورد توّجه وعنایت بیش از پیش پدر،مادر،خواهرو برادرم قرار گرفته ام.

در فاصله ی آماده شدن لباس فرم مدرسه تا روز موعود عزیمت به دبستان، اگر چه گه گاه ،به دوراز چشم اهل خانواده که تمیز نگاه داشتن لباسم را دایما مورد تاکید قرار می دادند،آن را پوشیده و به روی پارچه ی نرم ودوست داشتنیش دست می کشیدم تا احساس خوب لباس نو را دایما تجربه کنم ،امّابا این همه دردلم احساس خوبي براي جدايي ازمادرم را نداشتم واين مساله برایم دلهره ایجاد می کرد.

به همین واسطه از مدّت ها قبل،من بر خلاف خیلی از بچّه های دیگر انگيزه ی رفتن به مدرسه را از دست داده بودم ،زیرا به دلیل وبستگی زیاد به مادرم هميشه  هراس داشتم نكند وقتي من به مدرسه مي روم براي مادرم اتفّاقي بيفتد.فکری شوم که دایما مرا عذاب مي داد. تا جایی که حتّی قبل از شروع مهر ماه  به شکل های مختلف ،با ردیف کردن بهانه های مختلف وحتّی به راه انداختن گریه و زاری بی حدّ براي مادرم ،تلاش می کردم تا به زعم خودم به زمينه سازي برای متقاعد کردن او در نرفتنم به دبستان بپردازم،که البّته همواره با صبر و حوصله  ی فراوان او روبه رو می شدم.صبری بی پایان که باعث می شد تا تمامی دلایل مرا با براهین بچّه فهم ،باطل نموده و سپس باب نصيحت و پیش گویی درزمینه ی ترسیم آينده ایی درخشان  راکه سرشار ازموفقيّت درزندگي برای من بود با مثال هاي گوناگون بگشاید وتمامی بافته های مرا در طرفة العینی به رشته بدل نماید.

سرانجام انتظارها به پایان رسید وصبح اوّل مهر ماه از راه رسید تا من «قرآن»بوسان در حالی که سن شش سالگي را به پایان رسانیده بودم ،مانند همه ی اوقات دیگردست در دست  مادرم،كيف آبي زيباي مملو ازانواع خوراکی ها و هله و هوله های ذخیره شده برای طی کردن روزبلند دوری از خانه و خانواده  ی جا خوش کرده در کنار دفاترمشق چهل برگ وبیست برگ نقّاشی ،مداد رنگی شش تایی،پاک کن خرگوش نشان ومدادتراش لاکی شمشیر نشان را به دست گرفته وسر شار از بیم و امید آرام آرام به  سوی«دبستان ششم بهمن(سمیّه،علی آقاآل ابراهیم امروزین)» که در نزدیکی خانه مان قرار داشت به راه افتادیم.

هنوزاز ورود ما به حیاط پر درخت مدرسه چیزی نگذشته بود که  درست راس ساعت هشت صبح زنگ مدرسه كه شبيه به يك كلاه بزرگ وارونه بود به صدا در آمد تا ما تازه وارد ها با تقلید در کنارقدیمی ترها صفوف رفتن به کلاس های درس را تشکیل دهیم.

روان شاد خانم مدیر«بهجت كوهي کمالی دهکردی» با ابهت تمام روی ایوان ورودی مدرسه حاضر شد ودر اوّلین کلام ازهمه ی مادران که غریبانه گوشه ایی ایستاده وحالا مطمئن هستم آنها هم دست کمی از دختر بچّه هایشان نداشتند و دل توی سینه هایشان کبوترانه پر اظطراب می طپید ،خواست تا در میان نگاه های  ناباورانه ی ما تازه واردها وپچ پچ بی خیالانه ی قدیمی ترها،مدرسه را ترك كنند.

با آن که قاعدتا به واسطه ی دوستی معلّمين مدرسه با مادرم و رفت آمد پر مهر ومحبّت آنها به خانه ی ما واحساس دست نوازش گرآنها بر سر خودبه دفعات درایّام ماقبل مدرسه، نمی بایستی دل تنگی به وجود خود راه می دادم ،امّا از آنجا که در کمال یاس با بر خورد های سرد آنها در محیط مدرسه روبه رو شده وبه واسطه ی آن که بر خلاف گذشته های نه چندان دور دیگر مرا نبوسيده واحوالپرسم نشده بودند،احساس  غم غريبي موجب شد تا با صدای بلند به گريه كردن بپردازم.

شیون غریبانه ایی که باعث شد تا دل به ظاهر سنگ خان مدیر هم آب بشود و در حالی که دستان کوچکم را در دستان بزرگش گرفته بود،درمیان حق حق هایم به من این گفته های کلیشه ایی معروف  را تفهیم کند که:

«- دخترم تو ديگر بزرگ شده ایی ،بايد درس بخواني تا مثل من معلّم بشوي و...».

 دراین اوقات من چون دست خانم مدیر را مثل دست مادرم ،پناه گاه خودن یافتم،کمی آرامش یلفتم،در حالی که مطمئن هستن آن بهشتی جایگاه در دل به خود می بالید که با گفته هایش توانسته دل رمیده ی شاگردی را با علم ومدرسه و...اخت نماید.

این عقب نشینی موّقت من باعث شد تا او آرام آرام مرا به سوی كلاس اوّل رهنمون سازد ودرردیف اوّل (طبقه اول) درست مقابل میز خانم معلّم نشانيده و بعدازكمي نازونوازش وسفارش رعایت احوالات من به «خانم ...برومند»معلّم محترم كلاس اوّل ،ترکم نماید.

ترک کردنی که پشت سرش صداي بلند گريه ی من مبنی برصدور اجازه ی رفتنم به خانه وتهاجم بی محابای خانم معلّم در پاسخ به آن به معنای عدم موافقت اورا به همراه آورد.تهاجمی سخت با بهره مندی از ترکه ی کلفت يك متري  که به عنوان ابزار کمک آموزشی روی میز قرارداده شده بود.تاضربات پی در پی بر پیکر من و ناسزاهای فريادگون از نهاد برآمده ی اورا به دنبال فرود آوردن هر ضربه ی ترکه  این چنین به دنبال داشته باشد:

«- ديگر مي خواهي به خانه بروی؟هان».

آن معلّم دل سوز آن قدربه روش تربیتی مبتنی بر کتک زدن من ادامه داد تابدون داشتن نمونه ی پیش چشم واز سر ابتکار برای اوّلین بار در زندگی  چندین بار با صداي بلندبگویم:

«-غلط كردم،ديگر گريه نمي كنم».

وبه جای گریه ی ظاهری به اشک ریزی باطنی رو آور شوم.اگرچه،این پایان غائله نبود وبا گرفتن این تعهدشفاهی ازمن بی پناه که حشمت وجاهش پیشکش،از بد حادثه اینجا به پناه آورده شده بودم، مبنی براین که :

«-اگرديدم گريه كردي و يا خواستي به مدرسه نيايي،من مي آيم خانه  ی شما و همان جا تورا می کشم».

موجب علاقه مندی من و بسیاری دیگر از بچّه هارا بر اساس رطب و یابس های معمول ودر واقع بر مبنای «فَاعْتَبِرُوا يَا أُولِي الْأَبْصَارِ»و«کشتن گربه دم حجله»و«...» فراهم آورد.

تا مصداق عملی در برابر دیدگان ما بر صحّت این قول باشد که :

«- چوب معلّم گله،هرکس نخورده خله».

***

حالا که به آن روز نگاه می کنم می بینم آن جملات کلیشه ایی دل فریب وحرز گونه ی چون ورد جادویی«خانم مدیر»نبودندکه باعث شدند تا آن شاگرد کوچولوی ترسیده از زمین وزمان،دفعه ی آخرش باشد که نه به فكر گريه كردن می افتدونه نیامدن به مدرسه،بلکه این رفتار پند آموزسرکار«خانم برومند»درتبیین عملی جمله ی معروف «لقمان حکیم»که سال ها بعد خواندم، بودکه به من آموخت وسرنوشت مرا آن گونه رقم زد که به کسوت معلّمی ومدیریّت همان مدرسه تا هنگام بازنشستگی ام دربیایم وبرای سالیان سال بدون نیاز به گفتن آن جملات کلیشه ایی صرفا دل فریب،دستان کوچک کلاس اوّلی های نو آموز را دردستانم به حقیقت گرم گرم نمایم،تاامید،طعم ولذّت داشتن ،پشت وپناهی همانند مادر، به نام معلّم را،حتّی درروزهای غیبت مادراحساس نکنند».

نوشته ی:«سمیّه حیدری جونقانی»(1)

 

شهرکرد،آذرماه 1388ه ش.

ویرایش:«بابک زمانی پور».

پی نوشت:

(1)سميّه حيدري جونقاني،فرزند يدالله،متوّلد1/ 2/ 1340ه ش،شهركرد،فرهنگی فرهیخته ی بازنشسته ی هنرمند،آموزگاردبستان های ده چشمه،فارسان،شهرکرد،مدير دبستان آل ابراهيم(سمیّه).